می خواهم بنویسم اما نه در غبار اشک و آه و نه در حصار کلمات و وزن و آهنگ

چرا هیچگاه غم بی پرده و بدون واسطه گفته نمی شود

چرا؟؟؟؟....

دلم گرفته است.در عین آن که اطرافم پر است دلم تنهاست،خدایا تو هم مرا تنها گذارده ای؟؟؟

نه.... باور نمی کنم....باور نمی کنم مرا رها کرده باشی ... تو خود گفته ای حتی گمراهان و گناهکاران را تنها نمی گذاری ... پس هنوز در کنار من هستی.

کاش می شد تنها در کنارم نباشی... کاش می شد وجودم را پر کنی از آرامشت ... کاش می شد روحم را تجلی بخشی به نور وجودت و سیقل مهرت...

خدایا تنهایم ، تنها تر از تو نه ولی تنهایم. کاش می شد کسی دستم را بگیرد و به آغوش کشد روحم را ، اما نه کسی از جنس خاک و آب و نه از این دنیای فانی بی وفا ، که زیاد است کسانی که مرا به آغوش می کشند و بوسه باران می کنند صورتم را اما نه از روی مهر که بر حسب عادت .

اما نه سه کس هستند مادرم، خواهرم،برادرم ...اما کفایت نمی کنند تنهایی ام را .

به کدام می توانم بگویم غم درونم را ، کجا می توانم فریاد زنم بغض گلویم را ، نوازش هیچ کدام آرامم نمی کند . خدایا تو باش کسی که دستم را میگیرد و آرامم می کند .

خدایا محتاجم،محتاج محبت تو...

خدایا کجایی؟؟؟؟؟؟

خدایا دلم آغوش می خواهد،آغوشی هست که مرا در برگیرد و در خود حل کند تا وجودم یکپارچه او شود؟؟؟؟؟

خدایا خسته ام از این دنیا، جایی که دم به دم در کوره ای از غم و اندوه عذابم می دهد.گفته اند الماس اکر چه الماس شد اما دها هزار سال در فشار و گرما به سر برد.اما خدا ، آیا این کوره ی سختی ها و عذاب ها مرا الماس می کند یا تنها ذغال سنگی سیاه و یا نفتی بدبو؟؟

آیا تو هم در تنهایی ام شریک می شوی تا راهنمایی ام کنی به سوی الماس شدن؟؟؟

بیزارم ..... بیزارم از انسان هایی که تنفر به من می آموزند با آنکه هیچگاه حتی به دشمن خود نفرت نورزیدم .

بیزارم از کسانی که مهر را در قلبم می فشارند تا خفه شود ، در حالی که جز مهر به دشمنانم چیزی ندادم .

بیزارم از دروغگو ها آن ها که فکر می کنند دیگران ساده لوح اند و ذات پلیدشان را در پس چشمان کریهشان کسی نمی بیند.

بیزارم از کسانی که مرا در هم می شکنند تا آنچه خود می خواهند بسازنند ، در حالی که من آنم که خودم می خواهم باشم .

بیزارم از کسانی که پا می نهند بر احساساتم که تنها چیزی است که به پاکی اش ایمان دارم و لگد می کنند عشقی که خدا در سینه ی انسان نهاد و معرفتی که خدا در گنجینه ی قلبش پنهان کرد.

بیزارم از کسانی که قلب عزیزانم را به درد می آورند.

چقدر تنفر .... 

خدایا متنفرم از تنفر ، احساسی که شیطان نه ، بشر آفرید.

احساسی که نه خوشایند است و نه شایسته ... کاش اشتباه باشد...

خدایا می دانی نه کینه توزم نه حسودم و نه بخیل ، نه بدبینم و نه بی احساس .اما خسته ام از دنیایی که جز مهر و وفا در آن باشد .

خدایا دیگر کلمات دست و پاگیرم شده است.

کاش از همه ی این کلمات رها می شدم.

چرا ما نگاه  هم را نمی فهمیم .

کاش آنقدر تو را نزدیک حس می کردم که حتی در این بغض اشک آلود دیگر نمی گفتم صدای قلبم گویای تمام حرف هایم می شد و دست های نوازشت را بر سرم و گرمای حمایتت را حس می کردم.

قلبم منظم می زند ، فشار خونم مناسب است و رگی گرفته نیست ، اما قلب روحم شکسته است ،نامنظم می زند،فشار خونم بالا است و رگهایش گرفته است .چیزی دیگر تاسکته نمانده است . تو درمانگرش باش ، وقتی دیگر برایش نمانده است.

خدایا دلم آغوش می خواهد.... آغوشی هست.....؟؟؟؟

نویسنده : فاطمه سلیمی متخلص به آوا