امروز با دختر بچه ای چهار ساله آشنا شدم که زندگی از نگاه او شکل دیگری داشت

نگاهی متفاوت از نگاه ما به اصطلاح آدم بزرگا

💖 زندگی برای او فقط زندگی بود  

💖 او می خندید حتی بی جهت و بدون منفعت تنها در پاسخ لبخند تو

💖 دوستان فدای خانواده اش بود و خودش فدای دوستان

💖 با اینکه با من حسابی دوست شده بود اما وقتی از او خواستم که با من به خانه ی ما بیاید گفت خیلی دوست دارم اما دلم برای برادر کوچکم تنگ می شود وقتی گفتم خوب او را هم با خود می بریم گفت پس پدر مادرم چه دلم برای آنها هم تنگ می شود 

💖 برایش سن تو مهم نبود بلکه محبت در قلبت مهم بود اگر کمی لبخند می زدی شروع به صحبت با تو می کرد

💖 بسیار باشخصیت و زیبا بود اما مقدار زیبایی تو برایش مهم نبود اصلا مقیاس زیبایی اش با ما فرق داشت

💖 بخشنده بود وقتی از کیف صورتی زیبایش سوال کردم و چیزی که آن است بلافاصله کتاب های داستانش را بیرون آورد و شروع به خواندن آنها برای من کرد ، خواند نمی دانست و لی می گفت بلدم چون برای او ظاهر و باطن یکی بود یرایش ظاهر کتاب و تصاویر آن حکم نوشته هارا داشت و با نگاه به آنها همه را می خواند

💖 هنگام بازی با تبلت من هرگاه یک بازی را یاد می گرفت می گفت خوب یه بازی دیگر تا اینکه به کارتون سازی رسیدیم ، دیگر  نگفت بازی دیگر هر چه من خواستم بازی دیگری بکنیم دوباره می گفت خودمون کارتون بسازیم ، باهم صحنه و شخصیت انتخاب می کردیم داستان می ساختیم و به جای شخصیت ها حرف می زدیم و در پایان خودمان آن را تماشا می کردیم و می خندیدیم و می خندیدیم

💖 با هم ماشین بازی که می کردیم در نگاه او هیچ ماشینی با دیگری نباید تصادف می کرد به زندان می افتاد.وقتی داشتم با ماشین های او تصادف می کردم ماشین ها را به هوا بلند می کرد که مبادا آسیب ببینند

💖 ماشین ها باهم مسابقه می دادند و به خط پایان می رسیدند اما هرگز به هم آسیل نمی رساندند و همیشه حمایت می شدند تا از میز به زمین پرتاب نشوندو به دره نیفتند

💖 عکس با هم زیاد گرفتیم اما او ژست نمی گرفت و به دوبین نگاه نمی کرد به جای دوربین تصویر خودمان را می دید برایش خودمان مهم تر از دوربین بود . برای عکس از خوردن و شیطنت دست بر نمی داشت،همان گونه در حال حرکت عکس می گرفت

💖 با اینکه هنوز نمی دانست کدام لبه ی کارد برنده است می خواست خودش خیار را پوست بکند ، می گفت من هم بلدم مثل باباجون من هم می تونم

💖 وقتی عمو و دختر عموهایش می خواستند بروند تقاضا کرد بمانند و بازی کنند وبعد به گریه نشست وقتی از او علت را پرسیدم گفت عمو صالح قول داده بود با من بازی کنه خودش قول داده بود.دیگه تا چند وقت اونا را نمی بینم ونمی تونم بااونا بازی کنم .گریه اش دوام نداشت وقتی پیشنهاد بازی با تبلت را به او دادم به سرعت آرام شد و لبخند حای اشک را گرفت . بد قولی عمو صالح فراموش شد و تبدیل شد به لبخند


کاش کمی از او یاد بگیریم

من مرام و مردانگی را در رفتار او دیدم  :

.......

.......

در هر پست بندی از رفتار او را با رفتار آدم بزرگا تو این زمان مقایسه می کنم و برداشت خودم را می نویسم

برداشت آزاد است

نظر شما و برداشتتون چیست؟؟


فاطمه سلیمی متخلص به آوا