قسمت سی و دوم : تنبیه عمومی

علی به ندرت حرفی رو با حالت جدی می زد … اما یه بار خیلی جدی ازم خواسته بود، دست روی بچه ها بلند نکنم… به شدت با دعوا کردن و زدن بچه مخالف بود … خودش هم همیشه کارش رو با صبر و زیرکی پیش می برد …

تنها اشکال این بود که بچه ها هم این رو فهمیده بودن … اون هم جلوی مهمون ها … و از همه بدتر، پدرم …

علی با شنیدن حرف بچه ها، زیر چشمی نگاهی بهم انداخت … نیم خیز جلوی بچه ها نشست و با حالت جدی و کودکانه ای گفت …

– جدی؟ … واقعا مامان، مریم رو زد؟ …

بچه ها با ذوق، بالا و پایین می پریدن … و با هیجان، داستان مظلومیت خودشون رو تعریف می کردن …و علی بدون توجه به مهمون ها … و حتی اینکه کوچک ترین نگاهی به اونها بکنه … غرق داستان جنایی بچه ها شده بود …

داستان شون که تموم شد … با همون حالت ذوق و هیجان خود بچه ها گفت …

– خوب بگید ببینم … مامان دقیقا با کدوم دستش مریم رو زد …

و اونها هم مثل اینکه فتح الفتوح کرده باشن … و با ذوق تمام گفتن … با دست چپ …

علی بی درنگ از حالت نیم خیز، بلند شد و اومد طرف من … خم شد جلوی همه دست چپم رو بوسید … و لبخند ملیحی زد …

– خسته نباشی خانم … من از طرف بچه ها از شما معذرت می خوام …

و بدون مکث، با همون خنده برای سلام و خوشامدگویی رفت سمت مهمون ها … هم من، هم مهمون ها خشک مون زده بود … بچه ها دویدن توی اتاق و تا آخر مهمونی بیرون نیومدن … منم دلم می خواست آب بشم برم توی زمین … از همه دیدنی تر، قیافه پدرم بود … چشم هاش داشت از حدقه بیرون می زد …

اون روز علی … با اون کارش همه رو با هم تنبیه کرد … این، اولین و آخرین بار وروجک ها شد …

و اولین و آخرین بار من