قلم سرا

خط خطی های راحیل بانو

۹۱ مطلب در تیر ۱۳۹۵ ثبت شده است

قسمت سی و ششم: اشباح سیاه

قسمت سی و ششم : اشباح سیاه

حالم خراب بود … می رفتم توی آشپزخونه … بدون اینکه بفهمم ساعت ها فقط به در و دیوار نگاه می کردم … قاطی کرده بودم … پدرم هم روی آتیش دلم نفت ریخت …

برعکس همیشه، یهو بی خبر اومد دم در … بهانه اش دیدن بچه ها بود … اما چشمش توی خونه می چرخید … تا نزدیک شام هم خونه ما موند … آخر صداش در اومد …

– این شوهر بی مبالات تو … هیچ وقت خونه نیست …

به زحمت بغضم رو کنترل کردم …

– برگشته جبهه …

حالتش عوض شد … سریع بلند شد کتش رو پوشید که بره… دنبالش تا پای در رفتم اصرار کنم برای شام بمونه … چهره اش خیلی توی هم بود … یه لحظه توی طاق در ایستاد …

– اگر تلفنی باهاش حرف زدی … بگو بابام گفت … حلالم کن بچه سید … خیلی بهت بد کردم …

دیگه رسما داشتم دیوونه می شدم … شدم اسپند روی آتیش … شب از شدت فشار عصبی خوابم نمی برد …

اون خواب عجیب هم کار خودش رو کرد … خواب دیدم موجودات سیاه شبح مانند، ریخته بودن سر علی … هر کدوم یه تیکه از بدنش رو می کند و می برد …

از خواب که بلند شدم، صبح اول وقت … سه قلوها و دخترها رو برداشتم و رفتم در خونه مون … بابام هنوز خونه بود … مادرم از حال بهم ریخته من بدجور نگران شد … بچه ها رو گذاشتم اونجا … حالم طبیعی نبود … چرخیدم سمت پدرم…

– باید برم … امانتی های سید … همه شون بچه سید …

و سریع و بی خداحافظی چرخیدم سمت در … مادرم دنبالم دوید و چادرم رو کشید …

– چه کار می کنی هانیه؟ … چت شده؟ …

نفس برای حرف زدن نداشتم … برای اولین بار توی کل عمرم… پدرم پشتم ایستاد … اومد جلو و من رو از توی دست مادرم کشید بیرون …

– برو …

و من رفتم ..

۰ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰
راحیل بانو🤷‍♀️

برداشت آزاد بند هشتم

هنگام بازی با تبلت من هرگاه یک بازی را یاد می گرفت می گفت خوب یه بازی دیگر تا اینکه به کارتون سازی رسیدیم ، دیگر  نگفت بازی دیگر هر چه من خواستم بازی دیگری بکنیم دوباره می گفت خودمون کارتون بسازیم ، باهم صحنه و شخصیت انتخاب می کردیم داستان می ساختیم و به جای شخصیت ها حرف می زدیم و در پایان خودمان آن را تماشا می کردیم و می خندیدیم و می خندیدیم

💙 ما هم باید علم را از کشور های دیگر بگیریم ، آنها را فرا بگیریم و بومی کنیم و سپس به دنبال علمی جدید برویم

اما همه ی نیاز بشر و همه ی علم ،همین چیز های موجود نیست بسیار فراتر از این است که بشر تا کنون به دست آورده پس ماهم باید شروع کنیم .البته جوان تر ها شروع کرده اند کارتون های خود را ساخته اند تنها منتظر دیده شدن هستند

باید کمی نبوغ آنها را حمایت کنیم،باید حمایت کنیم تا برخوردار شویم از حضورو نبوغ و جوانیشان.وگرنه کسانی دستگیر آنها می شوند و آنهارا در اختیار می گیرند که باید محتاجانه منت کشی کنیم تا از نبوغ جوان خودمان بهره ای خرد ببریم

چرا ... چرا به این فکر نمی کنیم که اگر تمامی طرح ها و ایده های قابل اجرا ومفید را حمایت کنیم از فروش آنها چه درآمدی کسب می کنیم ، یا اینکه چقدر از کشور های دیگر بی نیاز می شویم، حتی فراتر از آن می توانیم به قطب صنعتی جهان تبدیل شویم

چرا هیچ خیری مثل ادیسون پیدا نمی شود که موسسه ی نبوغ بزند و ایده داران پیر و جوان را در کنار متخصصان جمع کند برای ساخت ناممکن ها...


فاطمه سلیمی متخلص به آوا 

۰ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰
راحیل بانو🤷‍♀️

اینجا ایران است....

چند دقیقه پیش تو تلگرام به یه پست برخوردم عالی بود 

فک کردم خال از لطف نباشه که اینجا هم بفرستم




با خیال راحت بخوابید! اینجا ترکیه نیست! عراق و سوریه و یمن و فلسطین و افغانستان و ... نیست! اینجا "ایران" است و 'آقا' دارد!

۸ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰
راحیل بانو🤷‍♀️

قسمت سی و پنجم: برای آخرین بار

قسمت سی و پنجم : برای آخرین بار

این بار هم موقع تولد بچه ها علی نبود … زنگ زد، احوالم رو پرسید … گفت؛ فشار توی جبهه سنگینه و مقدور نیست برگرده …

وقتی بهش گفتم سه قلو پسره … فقط سلامتی شون رو پرسید …

– الحمدلله که سالمن …

– فقط همین … بی ذوق … همه کلی واسشون ذوق کردن…

– همین که سالمن کافیه … سرباز امام زمان رو باید سالم تحویل شون داد … مهم سلامت و عاقبت به خیری بچه هاست … دختر و پسرش مهم نیست …

همین جملات رو هم به زحمت می شنیدم … ذوق کردن یا نکردنش واسم مهم نبود … الکی حرف می زدم که ازش حرف بکشم … خیلی دلم براش تنگ شده بود … حتی به شنیدن صداش هم راضی بودم …

زمانی که داشتم از سه قلوها مراقبت می کردم … تازه به حکمت خدا پی بردم … شاید کمک کار زیاد داشتم … اما واقعا دختر عصای دست مادره … این حرف تا اون موقع فقط برام ضرب المثل بود …

سه قلو پسر … بدتر از همه عین خواهرهاشون وروجک …

هنوز درست چهار دست و پا نمی کردن که نفسم رو بریده بودن …

توی این فاصله، علی … یکی دو بار برگشت … خیلی کمک کار من بود … اما واضح، دیگه پابند زمین نبود … هر بار که بچه ها رو بغل می کرد … بند دلم پاره می شد …

ناخودآگاه یه جوری نگاهش می کردم … انگار آخرین باره دارم می بینمش … نه فقط من، دوست هاش هم همین طور شده بودن …

برای دیدنش به هر بهانه ای میومدن در خونه … هی می رفتن و برمی گشتن و صورتش رو می بوسیدن … موقع رفتن چشم هاشون پر اشک می شد … دوباره برمی گشتن بغلش می کردن …

همه … حتی پدرم فهمیده بود … این آخرین دیدارهاست … تا اینکه … واقعا برای آخرین بار … رفت …

۰ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
راحیل بانو🤷‍♀️

قسمت سی و چهارم: دو اتفاق مبارک

قسمت سی و چهارم: دو اتفاق مبارک

با خوشحالی پیشونیش رو بوسیدم …

– اتفاقا به نظر من خیلی هم به همدیگه میاید … هر کاری بتونم می کنم …

گل از گلش شکفت … لبخند محجوبانه ای زد و دوباره سرخ شد …

توی اولین فرصت که مادر علی خونه مون بود … موضوع رو غیر مستقیم وسط کشیدم و شروع کردم از کمالات خواهر کوچولوم تعریف کردن … البته انصافا بین ما چند تا خواهر … از همه آرام تر، لطیف تر و با محبت تر بود … حرکاتش مثل حرکت پر توی نسیم بود … خیلی صبور و با ملاحظه بود … حقیقتا تک بود … خواستگار پر و پا قرص هم خیلی داشت…

اسماعیل، نغمه رو دیده بود … مادرشون تلفنی موضوع رو باهاش مطرح کرد و نظرش رو پرسید … تنها حرف اسماعیل، جبهه بود … از زمین گیر شدنش می ترسید …

این بار، پدرم اصلا سخت نگرفت … اسماعیل که برگشت … تاریخ عقد رو مشخص کردن … و کمی بعد از اون، سه قلوهای من به دنیا اومدن … سه قلو پسر … احمد، سجاد، مرتضی … و این بار هم علی نبود …

۳ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰
راحیل بانو🤷‍♀️

برداشت آزاد بند هفتم

بخشنده بود وقتی از کیف صورتی زیبایش سوال کردم و چیزی که در آن است بلافاصله کتاب های داستانش را بیرون آورد و شروع به خواندن آنها برای من کرد ، خواند نمی دانست و لی می گفت بلدم چون برای او ظاهر و باطن یکی بود برایش ظاهر کتاب و تصاویر آن حکم نوشته هارا داشت و با نگاه به آنها همه را می خواند

💙 نه مثل ما که به مادیات چسبیده ایم وحتی حاضر به کمک کردن به کودکی رها شده در خیابان نیستیم

حاضر نیستیم اندکی از مالمان را خرج همسایه ای بکنیم که محتاج لقمه ای نان است

کسانی دیگر در جبهه های جنگ اسلام علیه کفر می جنگند و ما دادمان به آسمان است که چرا ما در کشور های دیگر می جنگیم 

کمک و بخشندگی تنها با پول نیست گاهی تنها لبخندی بخشش است و گاهی جان

گاهی باید جان ببخششی تا دیگران در آرامش باشند مثل کاری که نظامیان این کشور هر لحظه و هر ساعت در حق ما می کنند

گاهی جان و مال و وقت خودت را می بخشی همانند کاری که رهبر ما می کنند بی مزد و چشم داشت خود را وقف ما مردم می کند آیا قدر می دانیم وجود مبارکش را؟؟؟

در ظاهر قضایا مانده ایم .درمسئله ی هسته ای کورکورانه حرف دشمنی خون آشام و قدیمی را باور کردیم و درب آزمایشگاه ها و نیروگاه های هسته ای را بستیم راکتور ها را نابود کردیم و قلب آن هارا از جای درآوردیم . طوری تجهیزات را در بتن مدفون کردیم که گویی هرگز آنها را نداشته ایم و هرگز برای آنها شهیدی نداده ایم.کسی به فکرش نرسید این ظاهر دشمن است که قرار داد می بندد و دست می دهد گمان کردیم ظاهر را بلدیم اما در خواندن باطن بیسواد بودیم و قادر به درک آن نبودیم

باطن دشمن در پشت میز مذاکره نبود بلکه در کاخ سفید در حال عروسک گردانی بود.در فکر چگونگی دور زدن  جهان بود در فکر اینکه چگونه علم ملتی را نابود کند و دست آورد ملتی را مدفون کند و همواره وابسته...

 و ما چه احمقانه خواندیم تنها ظاهر قضیه را ....چه احمقانه.....

و چه احمقانه دل خوش کرده ایم هنوز به مذاکره ای سوری که تنها برای بستن دهان ملتی مدعی بود که به دنبال عدل می گشت

چه احمقانه بدون دانستن  باطن به ظاهر دل خوش شدیم....


فاطمه سلیمی متخلص به آوا 

۴ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰
راحیل بانو🤷‍♀️

قسمت سی و سوم: نغمه ی اسماعیل

قسمت سی و سوم : نغمه اسماعیل

این بار که علی رفت جبهه، من نتونستم دنبالش برم … دلم پیش علی بود اما باید مراقب امانتی های توی راهی علی می شدم … هر چند با بمباران ها، مگه آب خوش از گلوی احدی پایین می رفت؟ …

اون روز زینب مدرسه بود و مریم طبق معمول از دیوار راست بالا می رفت … عروسک هاش رو چیده بود توی حال و یه بساط خاله بازی اساسی راه انداخته بود … توی همین حال و هوا بودم که صدای زنگ در بلند شد و خواهر کوچیک ترم بی خبر اومد خونه مون …

پدرم دیگه اون روزها مثل قبل سختگیری الکی نمی کرد … دوره ما، حق نداشتیم بدون اینکه یه مرد مواظب مون باشه جایی بریم … علی، روی اون هم اثر خودش رو گذاشته بود…

بعد از کلی این پا و اون پا کردن … بالاخره مهر دهنش باز شد و حرف اصلیش رو زد … مثل لبو سرخ شده بود …

– هانیه … چند شب پیش توی مهمونی تون … مادر علی آقا گفت … این بار که آقا اسماعیل از جبهه برگرده می خواد دامادش کنه …

جمله اش تموم نشده تا تهش رو خوندم … به زحمت خودم رو کنترل کردم …

– به کسی هم گفتی؟ …

یهو از جا پرید …

– نه به خدا … پیش خودمم خیلی بالا و پایین کردم …

دوباره نشست … نفس عمیق و سنگینی کشید …

– تا همین جاش رو هم جون دادم تا گفتم …

۰ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰
راحیل بانو🤷‍♀️

برداشت آزاد بند ششم

بسیار باشخصیت و زیبا بود اما مقدار زیبایی تو برایش مهم نبود اصلا مقیاس زیبایی اش با ما فرق داشت

💙 نه مثل ما که درگیر ظواهر دنیا شده ایم و باطن افراد و وقایع برایمان غریبه شده است 

ظاهر فریبنده ی دشمن را می بینیم و می پنداریم که دشمن تغییر کرده،اما امان از دل غافل که دشمن همان اسن که بود بلکه پوست میشی بر تن گرگ کشیده شده است

هر چیزی را به دست جراحی زیبایی می سپاریم.فرش زیر پا را می فروشیم که بینی خود را عمل کنیم.سر بالا و عروسکی می کنیم و گمان می کنیم که زیبا شده ایم. تا به حال دقت کرده اید کسانی که جراحی زیبایی می کنند همه یک شکل می شوند؟؟؟اگر خانم باشند همه بینی یک سکل عروسکی سر بالا گونه ی پروتزی برجسته لب های پروتزی قلوه ای ، بدن باربی و باریک و همه کلا یک شکل فقط مدل آرایششان متمایز است

مگر چه عیبی دارد آفرینش بی نقص خدا که همه را متفاوت آفرید ؟؟؟ 

آیا واقعا اینقدر زیبایی ظاهر مهم است؟؟؟

اگر بله پس بگویید آیا می توانید با زنی زیبا اما بد اخلاق و زشت کردار سالیان زیاد زندگی کنید؟؟؟نه مطمئنا بد از چندی زیبایی اش برایتان عادی می شود و اخلاقش مهم تر،باطن و سرشتش مهم تر . در آن زمان است که دیگر با او نمی توانید کنار بیایید و رندگی کنید

حال اگر قرار باشد با زنی با زیبایی متوسط اما سیرتی زیبا زندگی کنید وقتی سیرت از صورت برایتان مهم تر شد به زیبایی سیرتش رسیدید دیگر هرگز از او دل زده نخواهید شد چون باطن زیبا اعمال زیبا به دنبال دارد و زیبایی اش هرگز عادی نمی شود و عشق و محبتش هرگز کم رنگ نمی شود

ظاهر زیبای کشور های بیگانه و رنک و لعاب آن از دور خوش است

از کسانی که آنجا زندگی طولانی داشته اند جویا شوید.پس از مدتی همه چیز علدی می شود و سختی ها نیز آنجا نمایان می شود و چه بد است که انسان پل های پشت سر را بشکند و راه را بر خود ببندد

کسانی که پناهنده می شوند به دشمن چه خیالی دارند ؟؟؟ وقتی همه چیز برایشان عادی شد ودیگر جذابیتی نداشت، چه می کند نه خانواده ای نه مردمی که به او اهمیت دهند و نه دوستانی که فقط برای خودت تو را بخواهند


فاطمه سلیمی متخلص به آوا 

۳ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
راحیل بانو🤷‍♀️

قسمت سی و دوم:تنبیه عمومی

قسمت سی و دوم : تنبیه عمومی

علی به ندرت حرفی رو با حالت جدی می زد … اما یه بار خیلی جدی ازم خواسته بود، دست روی بچه ها بلند نکنم… به شدت با دعوا کردن و زدن بچه مخالف بود … خودش هم همیشه کارش رو با صبر و زیرکی پیش می برد …

تنها اشکال این بود که بچه ها هم این رو فهمیده بودن … اون هم جلوی مهمون ها … و از همه بدتر، پدرم …

علی با شنیدن حرف بچه ها، زیر چشمی نگاهی بهم انداخت … نیم خیز جلوی بچه ها نشست و با حالت جدی و کودکانه ای گفت …

– جدی؟ … واقعا مامان، مریم رو زد؟ …

بچه ها با ذوق، بالا و پایین می پریدن … و با هیجان، داستان مظلومیت خودشون رو تعریف می کردن …و علی بدون توجه به مهمون ها … و حتی اینکه کوچک ترین نگاهی به اونها بکنه … غرق داستان جنایی بچه ها شده بود …

داستان شون که تموم شد … با همون حالت ذوق و هیجان خود بچه ها گفت …

– خوب بگید ببینم … مامان دقیقا با کدوم دستش مریم رو زد …

و اونها هم مثل اینکه فتح الفتوح کرده باشن … و با ذوق تمام گفتن … با دست چپ …

علی بی درنگ از حالت نیم خیز، بلند شد و اومد طرف من … خم شد جلوی همه دست چپم رو بوسید … و لبخند ملیحی زد …

– خسته نباشی خانم … من از طرف بچه ها از شما معذرت می خوام …

و بدون مکث، با همون خنده برای سلام و خوشامدگویی رفت سمت مهمون ها … هم من، هم مهمون ها خشک مون زده بود … بچه ها دویدن توی اتاق و تا آخر مهمونی بیرون نیومدن … منم دلم می خواست آب بشم برم توی زمین … از همه دیدنی تر، قیافه پدرم بود … چشم هاش داشت از حدقه بیرون می زد …

اون روز علی … با اون کارش همه رو با هم تنبیه کرد … این، اولین و آخرین بار وروجک ها شد …

و اولین و آخرین بار من

۱ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
راحیل بانو🤷‍♀️

برداشت آزاد بند پنجم

برایش سن تو مهم نبود بلکه محبت در قلبت مهم بود اگر کمی لبخند می زدی شروع به صحبت با تو می کرد

💙 نه اینکه مثل ما بسته به مقام و ثروت فرد با مردم رفتار می کنیم.هرکس را به اندازه ی جیبش می بینیم.به اندازهی خانه اش به آن احترام می گذاریم و به اندازه ی ماشینش با او دوستی می کنیم


فاطمه سلیمی متخلص به آوا 

۲ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
راحیل بانو🤷‍♀️