قلم سرا

خط خطی های راحیل بانو

۹۱ مطلب در تیر ۱۳۹۵ ثبت شده است

چرا اعتیاد؟؟؟؟؟

 


اعتیاد چرا؟؟؟؟؟
حجم: 9.6 مگابایت

مدت زمان: 6 دقیقه 19 ثانیه 

 

 

 

 

 
۲ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
راحیل بانو🤷‍♀️

مملکت بچه های علی

۱ نظر موافقین ۶ مخالفین ۰
راحیل بانو🤷‍♀️

قسمت نوزدهم : هم راز


قسمت نوزدهم : هم راز

علی حسابی جا خورد و خنده اش کور شد … زینب رو گذاشت زمین …

– اتفاقی افتاده؟ …

رفتم تو اتاق، سر کمد و علی دنبالم … از لای ساک لباس گرم ها، برگه ها رو کشیدم بیرون …- اینها چیه علی؟ …

رنگش پرید …

– تو اونها رو چطوری پیدا کردی؟ …

– من میگم اینها چیه؟ … تو می پرسی چطور پیداشون کردم؟ …با ناراحتی اومد سمتم و برگه ها رو از دستم گرفت …

– هانیه جان … شما خودت رو قاطی این کارها نکن …با عصبانیت گفتم … یعنی چی خودم رو قاطی نکنم؟ … می فهمی اگر ساواک شک کنه و بریزه توی خونه مثل آب خوردن اینها رو پیدا می کنه … بعد هم می برنت داغت می مونه روی دلم …نازدونه علی به شدت ترسیده بود … اصلا حواسم بهش نبود… اومد جلو و عبای علی رو گرفت … بغض کرده و با چشم های پر اشک خودش رو چسبوند به علی … با دیدن این حالتش بدجور دلم سوخت … بغض گلوی خودم رو هم گرفت…خم شد و زینب رو بغل کرد و بوسیدش … چرخید سمتم و دوباره با محبت بهم نگاه کرد … اشکم منتظر یه پخ بود که از چشمم بریزه پایین …- عمر دست خداست هانیه جان … اینها رو همین امشب می برم … شرمنده نگرانت کردم … دیگه نمیارم شون خونه…زینب رو گذاشت زمین و سریع مشغول جمع کردن شد … حسابی لجم گرفته بود …- من رو به یه پیرمرد فروختی؟ …خنده اش گرفت … رفتم نشستم کنارش …

– این طوری ببندی شون لو میری … بده من می بندم روی شکمم … هر کی ببینه فکر می کنه باردارم …

– خوب اینطوری یکی دو ماه دیگه نمیگن بچه چی شد؟ … خطر داره … نمی خوام پای شما کشیده بشه وسط …توی چشم هاش نگاه کردم …

– نه نمیگن … واقعا دو ماهی میشه که باردارم …

۰ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰
راحیل بانو🤷‍♀️

بنی آدم باهم خواهر برادرند 😮😮😮

 


بنی آدم با هم خواهر برادرند 😮😮😮
حجم: 4.77 مگابایت

مدت زمان: 5 دقیقه 16 ثانیه 

 

 

۲ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰
راحیل بانو🤷‍♀️

خط خطی های شب بیست و سوم

امشب آخرین شب است

ومهمان سه امام زاده ام

امشب محتمل ترین شب است و دل من پر هیجان تر

امشب آخرین قدر است

و چشمانم گویی می خواهند بیشتر قدر بدانند آخرین قدر را

امشب جانم شعله می کشد و ذوب می شود و از گوشه ی چشمانم به آرامی رها می شود

بگذار راحت بگویم بغض جامانده ام را...

امشب تنهایم

تنها به آن مفهوم نه ، که اطرتفم پر است از آدم ها

و تنها به مفهوم دل نه ، که خانواده ام دل مرا در آغوش پر مهر دعاهایشان می فشارند

خدایا تنهایم از آنجهت که هنوز تو را آنگونه که تو شایسته ی آنی حس نمی کنم

وحتی آنگونه که خودم می خواهم تو را نمی یابم

می دانم که مشکل از آینه ی زنگار بسته ی دل من است نه از عظمت وجود تو

می دانی....

وقتی همه جا تاریک شد ....

وقتی چادر را حفاظی کردم بر اشک هایم ، تا فقط تو در آن شریک باشی...

دلم می خواست دست تو صورتم را نوازش کند ....

دلم می خواست تو چادر از رویم بکشی...

مرا در آغوش گرم خود بگیری...

عاشقانه بگویی...

بنده ی من ... با اینکه گناه کاری تو را می بخشم...

می دانم همه ی اینها را می گویی 

اما مرا چه به شنیدن صدای حق

کاش گوشم صدای تو را می شنید و چشمم نور وجود تو را می دید

خدایااین آخرین شب است . دست خالی مرا این چنین خالی برنگردان که از جود و کرمت بدور است

وقلب خالی مرا بدون نور وجودت باقی نگذار که این شب در گذار است و شاید مرا تا قدر بعدی فرصتی باقی نباشد

خدایا العفو


فاطمه سلیمی متخلص به آوا 

۰ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰
راحیل بانو🤷‍♀️

قسمت هجدهم : علی مشکوک می شو

قسمت هجدهم : علی مشکوک می شود

…من برگشتم دبیرستان … زمانی که من نبودم … علی از زینب نگهداری می کرد … حتی بارها بچه رو با خودش برده بود حوزه … هم درس می خوند، هم مراقب زینب بود …سر درست کردن غذا، از هم سبقت می گرفتیم … من سعی می کردم خودم رو زود برسونم … ولی عموم مواقع که می رسیدم، غذا حاضر بود … دست پختش عالی بود … حتی وقتی سیب زمینی پخته با نعناع خشک درست می کرد …واقعا سخت می گذشت علی الخصوص به علی … اما به روم نمی آورد … طوری شده بود که زینب فقط بغل علی می خوابید … سر سفره روی پای اون می نشست و علی دهنش غذا می گذاشت … صد در صد بابایی شده بود … گاهی حتی باهام غریبی هم می کرد …زندگی عادی و طلبگی ما ادامه داشت … تا اینکه من کم کم بهش مشکوک شدم … حس می کردم یه چیزی رو ازم مخفی می کنه … هر چی زمان می گذشت، شکم بیشتر به واقعیت نزدیک می شد … مرموز و یواشکی کار شده بود… منم زیر نظر گرفتمش …یه روز که نبود، رفتم سر وسایلش … همه رو زیر و رو کردم… حق با من بود … داشت یه چیز خیلی مهم رو ازم مخفی می کرد …شب که برگشت … عین همیشه رفتم دم در استقبالش … اما با اخم … یه کم با تعجب بهم نگاه کرد …

زینب دوید سمتش و پرید بغلش … همون طور که با زینب خوش و بش می کرد و می خندید … زیر چشمی بهم نگاه کرد …- خانم گل ما … چرا اخم هاش تو همه؟ …چشم هام رو ریز کردم و زل زدم توی چشم هاش …

– نکنه انتظار داری از خوش

حالی بالا و پایین بپرم؟ …حسابی جا خورد و زینب رو گذاشت زمین …

۱ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
راحیل بانو🤷‍♀️

پروژه ی غرب

۱ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰
راحیل بانو🤷‍♀️

این راه ادامه دارد حتی با خون...


پوستر اختصاصی پایگاه خبری تحلیلی قلمکده

۲ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰
راحیل بانو🤷‍♀️

تجاوز به باور ها

۱ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
راحیل بانو🤷‍♀️

استرس با ما چه می کند 😲😲😲😲

 


😲😲😲استرس با ما چه می کند
حجم: 6.93 مگابایت

مدت زمان: 4 دقیقه 15 ثانیه 

 

 

 

 

 
 
۳ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
راحیل بانو🤷‍♀️