قلم سرا

خط خطی های راحیل بانو

۵۷ مطلب در مرداد ۱۳۹۵ ثبت شده است

دست و پا گیر یا دست گیر....

۱۳ نظر موافقین ۸ مخالفین ۰
راحیل بانو🤷‍♀️

موهای رقصان تو....

موهای رقصان تو هردم

آتش به جانم می رند

رقص شکوفه در برش

قلبم زجا بر می کند

طوفان زلف و روی تو 

پایم به لرزه آمرد

ای آشنای دور دست

هر بار قلبم می بری

جسمم به صلابه کشی

روحم به کاخ خود بری

ای پادشاه لاله ها 

سرخان لبان و گونه ها

مشکین چشمان تورا

شب روی دیدن نیستش

آن گیسوان و تاب آن

مه را به زندان می کشد

ای یار من

ای غمگسار و عشق من

قلبم به آتش می کشب

با عشوه ات بندم کشی

با ناز چشمان هم چنان مستم کنی

آخر به آوای غریب

از درب این خانه مرا دورم کنی

ای بی وفا

آوای قلب من مگر بازیچه است

رویت نشانم می دهی

راهت نشانم می دهب

هر دم که بر خانه رسم

سنگ جفایم می زنی

این عشق تو کورم کند

زیبایت مجنون کند

آخر به آب رفته ای

زیبایت پنهان کند

ای چشم من این حقه بود

ای قلب من ،دامی ز رنگین جامه بود

زیبایی سیرت بجو

صورت به آبی رفته است

ای عاشق دیوانه دل

ظاهر به خوابی بسته است

سیرت به آب و خواب و خاک

هردم شکوفا تر شود

صورت به عمر گل بود

روزی پریشان تر شود

دل گیر دام زینتی؟؟

رو سوی سیرت را بگیر

با سیرت زیبا سرشت

عمری به نیکویی نوشت

آوای جانم را شنو

سیرت بجو زیبا سرشت

۸ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰
راحیل بانو🤷‍♀️

زرشک...😮😮😮



جانا پر پرواز مرا کند زمان

هر کو برسیدم همه جا گشت عیان

سختی پی سختی،همه تلخی جهان

همگی رخ بنمودند زایام زمان

ناگهان دستی دو دستم را گرفت

چون رسید دستش ، دلم آرم گرفت

دست یاری خدا دستم گرفت

من در آغوش و خدا کارم گرفت

گفت بر من هرزمان من با تو ام

رو به سختی گو که ای سختی زرشک

قلب من آرام و کارم ساده است

تا که او قلبم در آغوشش گرفت


نویسنده: فاطمه سلیمی متخلص به آوا

۱۰ نظر موافقین ۷ مخالفین ۰
راحیل بانو🤷‍♀️

تو همیشه بامنی...

۶ نظر موافقین ۶ مخالفین ۰
راحیل بانو🤷‍♀️

من+خدا

۱۰ نظر موافقین ۹ مخالفین ۰
راحیل بانو🤷‍♀️

پرچم نجابت بانو

۸ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰
راحیل بانو🤷‍♀️

قسمت آخر:مبارکه انشاءالله

قسمت آخر: مبارکه ان شاء الله


تلفن رو قطع کردم ... و از شدت شادی رفتم سجده ... خیلی خوشحال بودم که در محبتم اشتباه نکردم و خدا، انتخابم رو تایید می کنه ...


اما در اوج شادی ... یهو دلم گرفت ...

گوشی توی دستم بود و می خواستم زنگ بزنم ایران ... ولی بغض، راه گلوم رو سد کرد ... و اشک بی اختیار از چشم هام پایین اومد ...


وقتی مریم عروس شد ... و با چشم های پر اشک گفت ... با اجازه پدرم ... بله ...

هیچ صدای جواب و اجازه ای از طرف پدر نیومد ... هر دومون گریه کردیم ... از داغ سکوت پدر ...


از اون به بعد ... هر وقت شهید گمنام می آوردن و ما می رفتیم بالای سر تابوت ها ... روی تک تک شون دست می کشیدم و می گفتم ...

- بابا کی برمی گردی؟ ... توی عروسی، این پدره که دست دخترش رو توی دست داماد می گذاره ... تو که نیستی تا دستم رو بگیری ... تو که نیستی تا من جواب تایید رو از زیونت بشنوم ... حداقل قبل عروسیم برگرد ... حتی یه تیکه استخون یا یه تیکه پلاک ... هیچی نمی خوام ... فقط برگرد...


گوشی توی دستم ... ساعت ها، فقط گریه می کردم ...

بالاخره زنگ زدم ... بعد از سلام و احوال پرسی ... ماجرای خواستگاری یان دایسون رو مطرح کردم ... اما سکوت عمیقی، پشت تلفن رو فرا گرفت ... اول فکر کردم، تماس قطع شده اما وقتی بیشتر دقت کردم ... حس کردم مادر داره خیلی آروم گریه می کنه ...

بالاخره سکوت رو شکست ...


- زمانی که علی شهید شد و تو ... تب سنگینی کردی ... من سپردمت به علی ... همه چیزت رو ... تو هم سر قولت موندی و به عهدت وفا کردی ...


بغض دوباره راه گلوش رو بست ...

- حدود 10 شب پیش ... علی اومد توی خوابم و همه چیز رو تعریف کرد ... گفت به زینبم بگو ... من، تو رو بردم و دستتون رو توی دست هم میزارم ... توکل بر خدا ... مبارکه ...


گریه امان هر دومون رو برید ...

- زینبم ... نیازی به بحث و خواستگاری مجدد نیست ... جواب همونه که پدرت گفت ... مبارکه ان شاء الله ...


دیگه نتونستم تلفن رو نگهدارم و بدون خداحافظی قطع کردم... اشک مثل سیل از چشمم پایین می اومد ... تمام پهنای صورتم اشک بود ...

همون شب با یان تماس گرفتم و همه چیز رو براش تعریف کردم ... فکر کنم ... من اولین دختری بودم که موقع دادن جواب مثبت ... عروس و داماد ... هر دو گریه می کردن ...


توی اولین فرصت، اومدیم ایران ... پدر و مادرش حاضر نشدن توی عروسی ما شرکت کنن ... مراسم ساده ای که ماه عسلش ... سفر 10 روزه مشهد ... و یک هفته ای جنوب بود ...

هیچ وقت به کسی نگفته بودم ... اما همیشه دلم می خواست با مردی ازدواج کنم که از جنس پدرم باشه ... توی فکه ... تازه فهمیدم ... چقدر زیبا ... داشت ندیده ... رنگ پدرم رو به خودش می گرفت ...

۷ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
راحیل بانو🤷‍♀️

قسمت هفتاد و چهارم:متاسفم

قسمت هفتاد و چهارم: متاسفم


حرفش که تموم شد ... هنوز توی شوک بودم ... 2 سال از بحثی که بین مون در گرفت، گذشته بود ... فکر می کردم همه چیز تموم شده اما اینطور نبود ...

لحظات سختی بود ... واقعا نمی دونستم باید چی بگم ... برعکس قبل ... این بار، موضوع ازدواج بود ...

نفسم از ته چاه در می اومد ... به زحمت ذهنم رو جمع و جور کردم ...


- دکتر دایسون ... من در گذشته ... به عنوان یه پزشک ماهر و یک استاد ... و به عنوان یک شخصیت قابل

احترام ... برای شما احترام قائل بودم ... در حال حاضر هم ... عمیقا و از صمیم قلب، این شخصیت و رفتار جدیدتون رو تحسین می کنم ...


نفسم بند اومد ...

- اما مشکل بزرگی وجود داره که به خاطر اون ... فقط می تونم بگم ... متاسفم ...


چهره اش گرفته شد ... سرش رو انداخت پایین و مکث کوتاهی کرد ...

- اگر این مشکل ... فقط مسلمان نبودن منه ... من تقریبا 7 ماهی هست که مسلمان شدم ... این رو هم باید اضافه کنم ... تصمیم من و اسلام آوردنم ... کوچک ترین ارتباطی با علاقه من به شما نداره ... شما همچنان مثل گذشته آزاد هستید ... چه من رو انتخاب کنید ... چه پاسخ تون مثل قبل، منفی باشه ... من کاملا به تصمیم شما احترام می گذارم ... و حتی اگر خلاف احساس من، باشه ... هرگز باعث ناراحتی تون در زندگی و بیمارستان نمیشم ...


با شنیدن این جملات شوک شدیدتری بهم وارد شد ... تپش قلبم رو توی شقیقه و دهنم حس می کردم ... مغزم از کار افتاده بود و گیج می خوردم ... هرگز فکرش رو هم نمی کردم ... یان دایسون ... یک روز مسلمان بشه ...

۳ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
راحیل بانو🤷‍♀️

خدا طور دیگری به تو نگاه می کند..... حواست هست؟؟؟؟



سلام دوستان

اصلا نمی خوام نصیحت کنم ، گفتم همین اول بگم

چند کلمه دوستانه می خوام گفت و گو کنیم

می دونید به نظر من درسته چادر یه ارزش بزرگه ولی چادر تنها حجاب نیست بلکه برترین حجابه

اما کاش ما خانم ها اگه چادر به سر می کنیم کاری نکنیم که لکه ی ننگی برای چادر مادرمون حضرت زهرا باشیم

تو این پست برعکس پست هایی که همه جا می بینیم که مخاطبش کسایی هستند که چادر را انتخاب نکرده اند،مختطب من اونایی است که چادر را انتخاب کرده اند

خواهر من، عزیز تر از جانم

تو زیبایی

حتی بیش تر از آنچه خود می پنداری

گمان نکن اگر چادر ب سر داری ،زیبا نیستی یا بهتر بگویم کسی زیباییت را نمی بیند،اصلا لازم نیست کسی زیباییت را ببیندتو چادر سر می کنی که تنهابرای خدا و محارمت زیبا باشی

چادر سر می کنی چون مردان کوچه و بازار لایق دیدن تو نیستند

چادر سر می کنی چون تو ارزشمندی و دستمالی نیستی کع از آن استفاده کنند و بعد از لذت و بهره دورت بیندازند

چادر سر می کنی تا بگویی کاری در جامعه نیست که اگر در شان زن باشد من نتوانم انجام دهم.آیا جمع آوری زباله ها و جوشکاری در بیابان در بالای ساختمان در شان منزلت توست یا پادشاهی کردن در کنار شوهری که به تو عشق می ورزد

تو کار کن با همین حجابت و پولش برای خودت،کسی مانع تو نیست یعنی حق ندارد که باشد

تو چادر سر می کنی تا بگویی یا حسین بن علی یا قمر بنی هاشم اکر برادرانم برای خواهرت غلامی می کنند و در رکاب امام زمان می جنگند ،من در جنگ  بزرگ تری شمشیر می زنم ، در جنگی که موجب حفظ برادرانم می شود ،جنگی که به دشمن می فهمانم دستش به من نمی رسد تا از من سوء استفاده کند و من ابزار دست آن نیستم

تو چادر سر می کنی چون ریحانه ای

حبیب خدایی

پس چرا چادرت را در زیرآرایش غلیظ صورت و موهای رنگ شده ذلیل می کنی ؟؟؟

چرا از چادرت برای جلب توجه بیشتر استفاده می کنی؟؟؟

چادر توری بدن نمای تو از مانتوی تنگ و ساپورت تو را جذاب تر نشان می دهد

خواهش می کنم ، التماس می کنم تا هنگامی که چادر به سر داری دوست پسر ، بوسه های خیابانی، دورغ و تهمت و بد اخلاقی،بدزبانی و غرور را کنار بگذار 

اول از همه با خودم هستم

ای فاطمه اگر تو چادر برسر داری حق نداری گناهی انجام دهی که چادر را لکه دار کنی،حق نداری گناهی کنی که غیر مسلمان را از اسلام بیزار کنی و حق نداری گناهی انجام دهی که کسی بگوید خدا را شکر که چادری نیستم

حق نداری با چادرت جلوه ی اسلام را خراب کنی

حواست باشد 

خدا طور دیگری به تو نگاه می کن

مادرمان حضرت حضرت زهرا به تو شکل دیگری نگاه می کند

حواست به خودت باشد


نویسنده فاطمه سلیمی متخلص به آوا 

۷ نظر موافقین ۷ مخالفین ۰
راحیل بانو🤷‍♀️

قسمت هفتاد و سوم:بخشنده باش

قسمت هفتاد و سوم: بخشنده باش


زمان به سرعت برق و باد سپری شد ... لحظات برگشت به زحمت خودم رو کنترل کردم ... نمی خواستم جلوی مادرم گریه کنم ... نمی خواستم مایه درد و رنجش بشم ... هواپیما که بلند شد ... مثل عزیز از دست داده ها گریه می کردم ...


حدود یک سال و نیم دیگه هم طی شد ... ولی دکتر دایسون دیگه مثل گذشته نبود ... حالتش با من عادی شده بود ... حتی چند مرتبه توی عمل دستیارش شدم ...

هر چند همه چیز طبیعی به نظر می رسید ... اما کم کم رفتارش داشت تغییر می کرد ... نه فقط با من ... با همه عوض می شد ...


مثل همیشه دقیق ... اما احتیاط، چاشنی تمام برخوردهاش شده بود ... ادب ... احترام ... ظرافت کلام و برخورد ... هر روز با روز قبل فرق داشت ...

یه مدت که گذشت ... حتی نگاهش رو هم کنترل می کرد... دیگه به شخصی زل نمی زد ... در حالی که هنوز جسور و محکم بود ... اما دیگه بی پروا برخورد نمی کرد ...

رفتارش طوری تغییر کرده بود که همه تحسینش می کردن ... بحدی مورد تحسین و احترام قرار گرفته بود ... که سوژه صحبت ها، شخصیت جدید دکتر دایسون و تقدیر اون شده بود ... در حالی که هیچ کدوم، علتش رو نمی دونستیم ...


شیفتم تموم شد ... لباسم رو عوض کردم و از در اتاق پزشکان خارج شدم که تلفنم زنگ زد ...

- سلام خانم حسینی ... امکان داره، چند دقیقه تشریف بیارید کافه تریا؟ ... می خواستم در مورد موضوع مهمی باهاتون صحبت کنم ...


وقتی رسیدم ... از جاش بلند شد و صندلی رو برام عقب کشید ... نشست ... سکوت عمیقی فضا رو پر کرد ...


- خانم حسینی ... می خواستم این بار، رسما از شما خواستگاری کنم ... اگر حرفی داشته باشید گوش می کنم... و اگر سوالی داشته باشید با صداقت تمام جواب میدم ...


این بار مکث کوتاه تری کرد ...

- البته امیدوارم ... اگر سوالی در مورد گذشته من داشتید ... مثل خدایی که می پرستید بخشنده باشید ...

۲ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰
راحیل بانو🤷‍♀️