چشم هایم گریان
و دلم غرق در اندوه زمان
خسته ام
خسته تر از بال پرستوی مهاجر
و دلم خسته تر از جنگل تنها
روشنایی همه رو بسته زما
و عیان ظلمت طاقت فرسا
می لرزم
لرزم از سوز زمستان یخی
که گرفته این زمان را بغل خود
من و یک دفتر و ایزد تنها
و کسی نیست بفهمد غم دل را
دور تا دور پر از آدم و حوا
چه کند این دل من
باز بجوید او را
برس ای ایزد رحمان و بگیر دست دلم را
دل من غرق زمان بی تواست
دل من فسرده و بیمار است
دل من غرق تمنای نفس های همه یاد تو است
من تنها و دیاری غربت
همه یارم تو بگیر این دستم
اشک هایم جاریست
بی تو این جا خالیست
نفس گرم چونیست
مرده ای بی جانم
قفس کنج اتاقم خالی ست
روح بی جان من اما انجا است
چه کنم با که بگویم حالم
زتو من از که بگیرم راهی
دست من خالی خالی
رود چشمانم نمکزاری فراری
به کجا آیم کجا پیداکنم ردی نشانی
غم و اندوه عجب داغ و فشاری دارد
نفس از بعدی خود خبری هیچ ندارد
دل من دیوانست درمانش تو است
قلب من صدپاره است مقصودش تو است



#فاطمه_سلیمی

#آوا