قلم سرا

خط خطی های راحیل بانو

۷۹ مطلب با موضوع «آثار دیگران» ثبت شده است

یادِ تو و تو

یادِ تو و تو

 

از یادمون منفک نمیشه کهههه😍😍😅😅

 

بخدا درس دارم، یه لحظه وایس، از امتحان قبول نمیشمااا 

 

#دلبر_که_جان_فرسود_از_او

 

شما هم از این منفکا دارین😂؟؟؟

۶ نظر موافقین ۷ مخالفین ۰
hamid hayati

تاثیر آنچه که می بینیم!

بسم رب الزهرا(س)

 

از دیدگاه علم روانشناسی:

 

با‌ نگاه کردنی که اسلام آنـرا حرام و دارای اشکال اعلام کرده ، می بینیم و با این دیدن در بلنــد مدت ، چشم به نگاه کردن های متفاوت و مکرر عادت میـکـند ، حیـــا و قبح چشــم چرانی در وجود ما شکســته خواهد شد ، و دل به سمت خواستن پیش میرود و در این حین احتمال دلبسته و شیفته شدن با افزایش تعداد دفعات نگاه کردن بالا میــرود و تبدیــل به فکر و دل مشــغولی میشود ؛ این قضیه زمانی بسیار مخرب خواهد بود که فرد ، متأهل باشد که تهدیدی برای تعهد شخص در زندگی مشترک خواهد بود چراکه فکر و ذهن در پی مقایسه و رویا پردازی هایی خواهد بود.

 

از بعد معنوی و روحانی:

 

با نگاه کردن ، بذر لذت و حب نامشروعی در دل ما کاشته خواهد شد که از بین برنده حب خدا از دل ما و ثمره‌اش تضعیف ایمان و تقوای ذاتی ما خواهد بود که باعث بوجود آمدن دغدغه های جدیدی در فکر ما میشود که در آن زمان افسار امیال و افعال ما بدست نفس مان خواهد بود و تا به قعر دره فساد و ضلالت و رسوایی نکشاند رها نخواهد کرد. ⚡️حواسمون باشه حرکت و نفوذ شیطان از حرکت مورچه ای سیاه برروی سنگی سیاه در دل تاریکی شب بدتر است. ⚡️حواسمون باشه استراتژی شیطان برای نفوذ و هلاکت ، فتح سنگر به سنگر اخلاق و تقوای انسان خواهد بود

 

ابتدا نگاه اول

بعد نگاه بعدی

بعد لذت کاذب بردن از گناه

بعد شکسته شدن قبح گناه

بعد تصویر سازی ذهنی

بعد ایجاد نیاز درونی

و...

.

.

.

در آخر یافتن خود در ناکجا آباد.

(اگر متوجه کار خود شدیم)

 

پ.‌ن:

چشم دریچه قلب و روح آدمیست ، بی‌شک هرچیزی که میبینم قطعا روی روح و قلب ما تأثیر خواهد گذاشت ، مراقب باشیم که ورودی و خوراک روح و قلب ما چه خواهد بود چرا که این ورودی تعیین میکند فکر ، ذهن ، دغدغه ذهنی و عملی ما به چه سمتی سوق پیدا کند.

 

 

#نگاه_به_نامحرم

#نگاه_حرام

#سلب_توفیق_اشک

۲ نظر موافقین ۶ مخالفین ۰
hamid hayati

قسمت آخر:مبارکه انشاءالله

قسمت آخر: مبارکه ان شاء الله


تلفن رو قطع کردم ... و از شدت شادی رفتم سجده ... خیلی خوشحال بودم که در محبتم اشتباه نکردم و خدا، انتخابم رو تایید می کنه ...


اما در اوج شادی ... یهو دلم گرفت ...

گوشی توی دستم بود و می خواستم زنگ بزنم ایران ... ولی بغض، راه گلوم رو سد کرد ... و اشک بی اختیار از چشم هام پایین اومد ...


وقتی مریم عروس شد ... و با چشم های پر اشک گفت ... با اجازه پدرم ... بله ...

هیچ صدای جواب و اجازه ای از طرف پدر نیومد ... هر دومون گریه کردیم ... از داغ سکوت پدر ...


از اون به بعد ... هر وقت شهید گمنام می آوردن و ما می رفتیم بالای سر تابوت ها ... روی تک تک شون دست می کشیدم و می گفتم ...

- بابا کی برمی گردی؟ ... توی عروسی، این پدره که دست دخترش رو توی دست داماد می گذاره ... تو که نیستی تا دستم رو بگیری ... تو که نیستی تا من جواب تایید رو از زیونت بشنوم ... حداقل قبل عروسیم برگرد ... حتی یه تیکه استخون یا یه تیکه پلاک ... هیچی نمی خوام ... فقط برگرد...


گوشی توی دستم ... ساعت ها، فقط گریه می کردم ...

بالاخره زنگ زدم ... بعد از سلام و احوال پرسی ... ماجرای خواستگاری یان دایسون رو مطرح کردم ... اما سکوت عمیقی، پشت تلفن رو فرا گرفت ... اول فکر کردم، تماس قطع شده اما وقتی بیشتر دقت کردم ... حس کردم مادر داره خیلی آروم گریه می کنه ...

بالاخره سکوت رو شکست ...


- زمانی که علی شهید شد و تو ... تب سنگینی کردی ... من سپردمت به علی ... همه چیزت رو ... تو هم سر قولت موندی و به عهدت وفا کردی ...


بغض دوباره راه گلوش رو بست ...

- حدود 10 شب پیش ... علی اومد توی خوابم و همه چیز رو تعریف کرد ... گفت به زینبم بگو ... من، تو رو بردم و دستتون رو توی دست هم میزارم ... توکل بر خدا ... مبارکه ...


گریه امان هر دومون رو برید ...

- زینبم ... نیازی به بحث و خواستگاری مجدد نیست ... جواب همونه که پدرت گفت ... مبارکه ان شاء الله ...


دیگه نتونستم تلفن رو نگهدارم و بدون خداحافظی قطع کردم... اشک مثل سیل از چشمم پایین می اومد ... تمام پهنای صورتم اشک بود ...

همون شب با یان تماس گرفتم و همه چیز رو براش تعریف کردم ... فکر کنم ... من اولین دختری بودم که موقع دادن جواب مثبت ... عروس و داماد ... هر دو گریه می کردن ...


توی اولین فرصت، اومدیم ایران ... پدر و مادرش حاضر نشدن توی عروسی ما شرکت کنن ... مراسم ساده ای که ماه عسلش ... سفر 10 روزه مشهد ... و یک هفته ای جنوب بود ...

هیچ وقت به کسی نگفته بودم ... اما همیشه دلم می خواست با مردی ازدواج کنم که از جنس پدرم باشه ... توی فکه ... تازه فهمیدم ... چقدر زیبا ... داشت ندیده ... رنگ پدرم رو به خودش می گرفت ...

۷ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
راحیل بانو🤷‍♀️

قسمت هفتاد و چهارم:متاسفم

قسمت هفتاد و چهارم: متاسفم


حرفش که تموم شد ... هنوز توی شوک بودم ... 2 سال از بحثی که بین مون در گرفت، گذشته بود ... فکر می کردم همه چیز تموم شده اما اینطور نبود ...

لحظات سختی بود ... واقعا نمی دونستم باید چی بگم ... برعکس قبل ... این بار، موضوع ازدواج بود ...

نفسم از ته چاه در می اومد ... به زحمت ذهنم رو جمع و جور کردم ...


- دکتر دایسون ... من در گذشته ... به عنوان یه پزشک ماهر و یک استاد ... و به عنوان یک شخصیت قابل

احترام ... برای شما احترام قائل بودم ... در حال حاضر هم ... عمیقا و از صمیم قلب، این شخصیت و رفتار جدیدتون رو تحسین می کنم ...


نفسم بند اومد ...

- اما مشکل بزرگی وجود داره که به خاطر اون ... فقط می تونم بگم ... متاسفم ...


چهره اش گرفته شد ... سرش رو انداخت پایین و مکث کوتاهی کرد ...

- اگر این مشکل ... فقط مسلمان نبودن منه ... من تقریبا 7 ماهی هست که مسلمان شدم ... این رو هم باید اضافه کنم ... تصمیم من و اسلام آوردنم ... کوچک ترین ارتباطی با علاقه من به شما نداره ... شما همچنان مثل گذشته آزاد هستید ... چه من رو انتخاب کنید ... چه پاسخ تون مثل قبل، منفی باشه ... من کاملا به تصمیم شما احترام می گذارم ... و حتی اگر خلاف احساس من، باشه ... هرگز باعث ناراحتی تون در زندگی و بیمارستان نمیشم ...


با شنیدن این جملات شوک شدیدتری بهم وارد شد ... تپش قلبم رو توی شقیقه و دهنم حس می کردم ... مغزم از کار افتاده بود و گیج می خوردم ... هرگز فکرش رو هم نمی کردم ... یان دایسون ... یک روز مسلمان بشه ...

۳ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
راحیل بانو🤷‍♀️

قسمت هفتاد و سوم:بخشنده باش

قسمت هفتاد و سوم: بخشنده باش


زمان به سرعت برق و باد سپری شد ... لحظات برگشت به زحمت خودم رو کنترل کردم ... نمی خواستم جلوی مادرم گریه کنم ... نمی خواستم مایه درد و رنجش بشم ... هواپیما که بلند شد ... مثل عزیز از دست داده ها گریه می کردم ...


حدود یک سال و نیم دیگه هم طی شد ... ولی دکتر دایسون دیگه مثل گذشته نبود ... حالتش با من عادی شده بود ... حتی چند مرتبه توی عمل دستیارش شدم ...

هر چند همه چیز طبیعی به نظر می رسید ... اما کم کم رفتارش داشت تغییر می کرد ... نه فقط با من ... با همه عوض می شد ...


مثل همیشه دقیق ... اما احتیاط، چاشنی تمام برخوردهاش شده بود ... ادب ... احترام ... ظرافت کلام و برخورد ... هر روز با روز قبل فرق داشت ...

یه مدت که گذشت ... حتی نگاهش رو هم کنترل می کرد... دیگه به شخصی زل نمی زد ... در حالی که هنوز جسور و محکم بود ... اما دیگه بی پروا برخورد نمی کرد ...

رفتارش طوری تغییر کرده بود که همه تحسینش می کردن ... بحدی مورد تحسین و احترام قرار گرفته بود ... که سوژه صحبت ها، شخصیت جدید دکتر دایسون و تقدیر اون شده بود ... در حالی که هیچ کدوم، علتش رو نمی دونستیم ...


شیفتم تموم شد ... لباسم رو عوض کردم و از در اتاق پزشکان خارج شدم که تلفنم زنگ زد ...

- سلام خانم حسینی ... امکان داره، چند دقیقه تشریف بیارید کافه تریا؟ ... می خواستم در مورد موضوع مهمی باهاتون صحبت کنم ...


وقتی رسیدم ... از جاش بلند شد و صندلی رو برام عقب کشید ... نشست ... سکوت عمیقی فضا رو پر کرد ...


- خانم حسینی ... می خواستم این بار، رسما از شما خواستگاری کنم ... اگر حرفی داشته باشید گوش می کنم... و اگر سوالی داشته باشید با صداقت تمام جواب میدم ...


این بار مکث کوتاه تری کرد ...

- البته امیدوارم ... اگر سوالی در مورد گذشته من داشتید ... مثل خدایی که می پرستید بخشنده باشید ...

۲ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰
راحیل بانو🤷‍♀️

قسمت هفتاد و دو:شبیه پدر

قسمت هفتاد و دوم: شبیه پدر


دستش بین موهام حرکت می کرد ... و من بی اختیار، اشک می ریختم ... غم غربت و تنهایی ... فشار و سختی کار ... و این حس دورافتادگی و حذف شدن از بین افرادی که با همه وجود دوست شون داشتم ...


- خیلی سخت بود؟ ...

- چی؟ ...

- زندگی توی غربت ...


سکوت عمیقی فضا رو پر کرد ... قدرت حرف زدن نداشتم ... و چشم هام رو بستم ... حتی با چشم های بسته ... نگاه مادرم رو حس می کردم ...


- خیلی شبیه علی شدی ... اون هم، همه سختی ها و غصه ها رو توی خودش نگه می داشت ... بقیه شریک شادی هاش بودن ... حتی وقتی ناراحت بود می خندید ... که مبادا بقیه ناراحت نشن ...

اون موقع ها ... جوون بودم ... اما الان می تونم حتی از پشت این چشم های بسته ... حس دختر کوچولوم رو ببینم ...


ناخودآگاه ... با اون چشم های خیس ... خنده ام گرفت ... دختر کوچولو ...


چشم هام رو که باز کردم ... دایسون اومد جلوی نظرم ... با ناراحتی، دوباره بستم شون ...

- کاش واقعا شبیه بابا بودم ... اون خیلی آروم و مهربون بود... چشم هر کی بهش می افتاد جذب اخلاقش می شد ... ولی من اینطوری نیستم ... اگر آدم ها رو از خدا دور نکنم ... نمی تونم اونها رو به خدا نزدیک کنم ... من خیلی با بابا فاصله دارم و ازش عقب ترم ... خیلی ...


سرم رو از روی پای مادرم بلند کردم و رفتم وضو بگیرم ... اون لحظات، به شدت دلم گرفته بود و می سوخت ... دلم برای پدرم تنگ شده بود ... و داشتم ... کم کم از بین خانواده ام هم حذف می شدم ... علت رفتنم رو هم نمی فهمیدم ... و جواب استخاره رو درک نمی کردم ...


" و اراده ما بر این است که بر ستمدیدگان نعمت بخشیم و آنان را پیشوایان و وارثان بر روی زمین قرار دهیم "

۲ نظر موافقین ۶ مخالفین ۰
راحیل بانو🤷‍♀️

قسمت هفتاد و یکم:غریب آشنا

قسمت هفتاد و یکم: غریب آشنا


بعد از چند سال به ایران برگشتم ... سجاد ازدواج کرده بود و یه محمدحسین 7 ماهه داشت ... حنانه دختر مریم، قد کشیده بود ... کلاس دوم ابتدایی ... اما وقار و شخصیتش عین مریم بود ...

از همه بیشتر ... دلم برای دیدن چهره مادرم تنگ شده بود...


توی فرودگاه ... همه شون اومده بودن ... همین که چشمم بهشون افتاد ... اشک، تمام تصویر رو محو کرد ... خودم رو پرت کردم توی بغل مادرم ... شادی چهره همه، طعم اشک به خودش گرفت ...


با اشتیاق دورم رو گرفته بودن و باهام حرف می زدن ... هر کدوم از یک جا و یک چیز می گفت ... حنانه که از 4 سالگی، من رو ندیده بود ... باهام غریبی می کرد و خجالت می کشید ... محمدحسین که اصلا نمی گذاشت بهش دست بزنم ... خونه بوی غربت می داد ... حس می کردم توی این مدت، چنان از زندگی و سرنوشت همه جدا شدم که داشتم به یه غریبه تبدیل می شدم ... اونها، همه توی لحظه لحظه هم شریک بودن ... اما من ... فقط گاهی ... اگر وقت و فرصتی بود ... اگر از

شدت خستگی روی مبل ... ایستاده یا نشسته خوابم نمی برد ... از پشت تلفن همه چیز رو می شنیدم ... غم عجیبی تمام وجودم رو پر کرده بود ...


فقط وقتی به چهره مادرم نگاه می کردم ... کمی آروم می شدم ... چشمم همه جا دنبالش می چرخید ...


شب ... همه رفتن ... و منم از شدت خستگی بی هوش ...

برای نماز صبح که بلند شدم ... پای سجاده ... داشت قرآن می خوند ... رفتم سمتش و سرم رو گذاشتم روی پاش ... یه نگاهی بهم کرد و دستش رو گذاشت روی سرم ... با اولین حرکت نوازش دستش ... بی اختیار ... اشک از چشمم فرو ریخت ...

- مامان ... شاید باورت نشه ... اما خیلی دلم برای بوی چادر نمازت تنگ شده بود ...


و بغض عمیقی راه گلوم رو سد کرد ...

۳ نظر موافقین ۷ مخالفین ۰
راحیل بانو🤷‍♀️

قسمت هفتاد:خدا را ببین

قسمت هفتاد: خدا را ببین


چند لحظه مکث کرد ...

- چون حاضر شدم به خاطر شما هر کاری بکنم ... حالا دیگه... من و احساسم رو تحقیر می کنید؟ ... اگر این حرف ها حقیقت داره ... به خدا بگید پدرتون رو دوباره زنده کنه ...


با قاطعیت بهش نگاه کردم ...

- این من نبودم که تحقیرتون کردم ... شما بودید ... شما بهم یاد دادید که نباید چیزی رو قبول کرد که قابل دیدن نیست ...


عصبانیت توی صورتش موج می زد ... می تونستم به وضوح آثار خشم روی توی چهره اش ببینم و اینکه به سختی خودش رو کنترل می کرد ... اما باید حرفم رو تموم می کردم...


- شما الان یه حس جدید دارید ... حس شخصی رو که با وجود تمام لطف ها و توجهش ... احدی اون رو نمی بینه ... بهش پشت می کنن ... بهش توجه نمی کنن ... رهاش می کنن ... و براش اهمیت قائل نمیشن ... تاریخ پر از آدم هاییه که ... خدا و نشانه های محبت و توجهش رو حس کردن ... اما نخواستن ببینن و باور کنن ...

شما وجود خدا رو انکار می کنید ... اما خدا هرگز شما رو رها نکرده ... سرتون داد نزده ... با شما تندی نکرده ...

من منکر لطف و توجه شما نیستم ... شما گفتید من رو دوست دارید ... اما وقتی ... فقط و فقط یک بار بهتون گفتم... احساس شما رو نمی بینم ... آشفته شدید و سرم داد زدید ...

خدا هزاران برابر شما بهم لطف کرده ... چرا من باید محبت چنین خدایی رو رها کنم و شما رو بپذیرم؟ ...


اگر چه اون روز، صحبت ما تموم شد ... اما این، تازه آغاز ماجرا بود ...

اسم من از توی تمام عمل های جراحی های دکتر دایسون خط خورد ... چنان برنامه هر دوی ما تنظیم شده بود ... که به ندرت با هم مواجه می شدیم ...


تنها اتفاق خوب اون ایام ... این بود که بعد از 4 سال با مرخصی من موافقت شد ... می تونستم به ایران برگردم و خانواده ام رو ببینم ... فقط خدا می دونست چقدر دلم برای تک تک شون تنگ شده بود ...

۴ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰
راحیل بانو🤷‍♀️

قسمت شصت نهم:زنده اش کن!!!!!

قسمت شصت و نهم: زنده شون کن


پشت سر هم و با ناراحتی، این سوال ها رو ازم پرسید ... ساکت که شد ... چند لحظه صبر کردم ...


- احساس قابل دیدن نیست ... درک کردنی و حس کردنیه... حتی اگر بخواید منطقی بهش نگاه کنید ... احساس فقط نتیجه یه سری فعل و انفعالات هورمونیه ... غیر از اینه؟ ... شما که فقط به منطق اعتقاد دارید ... چطور دم از احساس می زنید؟ ...


- اینها بهانه است دکتر حسینی ... بهانه ای که باهاش ... فقط از خرافات تون دفاع می کنید ...


کمی صدام رو بلند کردم ...

- نه دکتر دایسون ... اگر خرافات بود ... عیسی مسیح، مرده ها رو زنده نمی کرد ... نزدیک به 2000 سال از میلاد مسیح می گذره ... شما می تونید کسی رو زنده کنید؟ ... یا از مرگ انسانی جلوگیری کنید؟ ... تا حالا چند نفر از بیمارها، زیر دست شما مردن؟ ... اگر خرافاته، چرا بیمارهایی رو که مردن ... زنده نمی کنید؟ ... اونها رو به زندگی برگردونید دکتر دایسون ... زنده شون کنید ...


سکوت مطلقی بین ما حاکم شد ... نگاهش جور خاصی بود... حتی نمی تونستم حدس بزنم توی فکرش چی می گذره... آرامشم رو حفظ کردم و ادامه دادم ...


- شما از من می خواید احساسی رو که شما حس می کنید ... من ببینم ... محبت و احساس رو با رفتار و نشانه هاش میشه درک کرد و دید ... از من انتظار دارید ... احساس شما رو از روی نشانه ها ببینم ... اما چشمم رو روی رفتار و نشانه های خدا ببندم ... شما اگر بودید؛ یه چیز بزرگ رو به خاطر یه چیز کوچک رها می کردید؟ ...


با ناراحتی و عصبانیت توی صورتم نگاه کرد ...

- زنده شدن مرده ها توسط مسیح ... یه داستان خیالی و بافته و پردازش شده توسط کلیسا ... بیشتر نیست ... همون طور که احساس من نسبت به شما کوچیک نبود ...


چند لحظه مکث کرد ...

- چون حاضر شدم به خاطر شما هر کاری بکنم ... حالا دیگه... من و احساسم رو تحقیر می کنید؟ ... اگر این حرف ها حقیقت داره ... به خدا بگید پدرتون رو دوباره زنده کنه ...

۵ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰
راحیل بانو🤷‍♀️

قسمت شصت و هشتم:احساست را نشان بده

قسمت شصت و هشتم: احساست را نشان بده


برگشتم بیمارستان ... باهام سرسنگین بود ... غیر از صحبت در مورد عمل و بیمار ... حرف دیگه ای نمی زد ...

هر کدوم از بچه ها که بهم می رسید ... اولین چیزی که می پرسید این بود ...

- با هم دعواتون شده؟ ... با هم قهر کردید؟ ...


تا اینکه اون روز توی آسانسور با هم مواجه شدیم ... چند بار زیرچشمی بهم نگاه کرد ... و بالاخره سکوت دو ماهه اش رو شکست ...


- واقعا از پزشکی با سطح توانایی شما بعیده اینقدر خرافاتی باشه ...

- از شخصی مثل شما هم بعیده ... در یه جامعه مسیحی حتی به خدا ایمان نداشته باشه ...

- من چیزی رو که نمی بینم قبول نمی کنم ...

- پس چطور انتظار دارید ... من احساس شما رو قبول کنم؟... منم احساس شما رو نمی بینم ...


آسانسور ایستاد ... این رو گفتم و رفتم بیرون ...


تمام روز از شدت عصبانیت، صورتش سرخ بود ...

چنان بهم ریخته و عصبانی ... که احدی جرات نمی کرد بهش نزدیک بشه ...

سه روز هم اصلا بیمارستان نیومد ... تمام عمل هاش رو هم کنسل کرد ...


گوشیم زنگ زد ... دکتر دایسون بود ...

- دکتر حسینی ... همین الان می خوام باهاتون صحبت کنم... بیاید توی حیاط بیمارستان ...


رفتم توی حیاط ... خیلی جدی توی صورتم نگاه کرد ... بعد از سه روز ... بدون هیچ مقدمه ای ...

- چطور تونستید بگید محبت و احساسم رو نسبت به خودتون ندیدید؟ ... من دیگه چطور می تونستم خودم رو به شما نشون بدم؟ ... حتی اون شب ... ساعت ها پشت در ایستادم تا بیدار شدید و چراغ اتاق تون روشن شد ... که فقط بهتون غذا بدم ... حالا چطور می تونید چشم تون رو روی احساس من ... و تمام کارهایی که براتون انجام دادم ببندید؟ ...

۴ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰
راحیل بانو🤷‍♀️