🌹

هو سمیع

.

#قسمت_پنجم

.

هنوز اونجا بودم که بابا تماس گرفت

از ماجرا چیزی نگفتم فقط گفتم یه روز دیگه لازمه که بمونن و وقتی نگرانیش رو برای جای اقامتم دیدم گفتم مهمون دوستام میشم توی خوابگاه

اما جدا می خواستم چی کار کنم

باید کجا می رفتم

راه افتادم سمت شهر ری اما خب شهر ری شب در رو می بندن و نمی شه موند ساعت ۶ عصر بود رفتم سمت بهشت زهرا چند ساعتی دیدار تازه کردم

رفتم حرم امام بعد پیتزای صبحانه پیتزای شام رو خوردم و رفتم داخل

زیارت کردم و کم کم خواب چشمام رو گرفت و نشسته همون طور که به دیوار تکیه داده بودم خوابم برد


بیدار شدم نزدیک اذان صبح بود

بدنم درد گرفته بود

ساعت۶ بود که راه افتادم سمت جایی که باید سرنوشتم رقم می خورد

یا بهتر بگم با لجبازی سرنوشتم رو رقم می زدم


وقتی رسیدم دم در 

در بسته بود

اولین نفر آقای کرباسی اومد 

از دور من رو دید فکر کنم تو دلش صد تا فحش حواله ام کرد 

جلوتر اومد سلام کرد و جواب دادم

- کسی در رو باز نمی کنه

- امروز خدمات مرخصی گرفته خودم باز می کنم

با هم وارد شدیم من تو سالن نشستم و اون رفت داخل

مشخص بود صبحانه نخورده ام و فقط خودم رو رسوندم اونجا

- خودت اهل کجایی

- اصفهان

- باز هم می گم اونجا رفتن دیوانگیه

- حتی جنون هم باشه باز هم فرقی نداره

- کلا آدم لجبازی هستی

سری از روی تاسف تکون داد و رفت داخل آبدارخونه

از اونجا صدام کرد

- الان بیا صبحانه بخور که حالا حالا ها اینجایی

- نه ممنون

-بهتره یه نگاه تو آینه به خودت بندازی بعد بگی

اخمام رو تو هم کشیدم و یه نگاه رو صفحه ی خاموش گوشیم انداختم

ریز زدم زیر خنده 

چشمای پف کرده و صورت نشسته

سرم رو بلند کردم دیدم تو چارچوب در ایستاده من رو نگاه می کنه

لبخند جمع شد

- تو هم سن دخترمی تو تمام این سال های کاریم کسی به لجبازی و عجیبی تو ندیدم 

همه می خوان یه جای راحت با حقوق خوب برن و از طرحشون لذت ببرن تا بتونن واسه تخصص بخونن

لبخند به لبهام بر گشت 

انگار از این حرفا خوشم میومد ،این خاص بودن و متفاوت بودن خلاف موج جمعیت رو دوست داشتم به خصوص که به کارم باور داشتم

- حالا پاشو بیا صبحانه بخور

هم دلم می خواست و معده ام فریاد می زد برو هم خجالت می کشیدم و غرورم می گفت هیس بشین

دوباره اسرار کرد معده ام می گفت تو رو خدا یه بار دیگه هم تعارف بزن تا راضی شه بیاد من دارم از گرسنگی می میرم

از اونطرف غرور خرکی درونم می گفت مثل خانوما بشین سر جات

- میای یا واست لقمه بگیرم بیارم

خجالت کشیدم و آروم بلند شدم


#راحیل

#در_این_حوالی

#رمان #ایرانی #سرگرمی #مدرن #متفاوت