🌹

بسم رب الشهدا

.

#قسمت_بیست_و_دوم

.

من رو که دیدن خنده شون محو شد و سرافراز سرش رو پایین انداخت

-سلام علیکم

-سلام

اومده بودم اگه کمکی لازمه کمک کنم اما فکر کنم بهتر باشه برم

واسم این مهم نبود که با یه دختر دیده ام اون رو ولی واسم سنگین بود که من با اون دختر چه فرقی داشتم که رفتار ها اینقدر متفاوت بود

اصلا چرا باید میومدم دیوونه ای دختر ها

تو با بسیج چه نسبتی داری که راه کج می کنی این ور

-بسیج مال همه است نسبتی لازم نداره مال همه ی مردمه

چشمام گرد شد و سرم برگشت سمت سرافراز

-شرمنده دوباره بلند بلند فکر می کردین گویا

چرا من مواقع عصبانیت بلند فکرمی کنم

و چرا از حرفام جلوی این پسره خجالت می کشم مگه این کیه

-ببخشید من باید برم دیرم می شه

-یه لحظه صبر کنید خانم.. .

-سهیلی هستم -معذرت خوانم سهیلی

-خب... بفرمایید

برگشت سمت اون دختره که تمام وقت با لبخند من رو نگاه می کرد دلم می خواست برگردم بهش بگم چیه خوشتیپ ندیدی

- ایشون خواهرم هستن خانم سهیلی

آبجی ایشون هم همون خانومی هستن که دیروز کمک کردن و قفسه رو گرفتن که شونه ام آسیب نبینه

چشمام چهارتا شد

بچه چرا دروغ می گی

هاج و واج نگاهشون می کردم که دختره اومد جلو و دست دراز کرد سمتم

دستش رو گرفتم من رو کشید تو آغوشش و بعد چند ثانیه جدا شد اما چشمای من متعجب قفل شده بود روی سرافراز

-من فاطمه زهرام

-از آشناییت خوشبختم

داداش تعریف کردن ماجرای دیروز رو

خیلی ممنونم راستش این داداش من یکم دست و پا چلفتیه

-اههه آبجی

-دروغ می گم مگه

فاطمه زهرا به نظر بزرگ تر از سرافراز میومد

نگاهم رو هرطور بود عادی کردم و یه لبخند تحویلشون دادم

 فاطمه زهرا با دست مشت شده یه ضربه با شونه ی چپ سرافراز که آسیب دیده بود زد

سرافراز چشماش رو بست و درد تو چشماش مشخص بود

-بیا نیگا عزیز دردونه ی مامان

نچ نچ نچ خوبه شما ها جنگ نرفتین

باز خوبه جلوی ایشون جیغ نمی زنی

خنده ام گرفت به زور کنترلش کردم

-شما هنوز دکتر نرفتین

-نه بابا چیزیش نیس که جوونای روغن نباتین اینا دهه هفتادی های ناز نازو

نگاه ای دوتامون رفت سمت فاطمه زهرا

-اوه باشه تسلیم تعدادتون اینجا زیاده

راستی سلیقه ات تو تزیین خیلی خوبه بیا ببین کار من چه طوره؟

 راستش محمد که دستش آسیب دید امروز بیکار بودم اومدم کمکش کمی مرتب کنم


#راحیل

#رنگ_فراموشی

#رمان #عاشقانه #ایرانی #سرگرمی #مدرن #متفاوت