🌹

بسم رب الشهدا

.

#قسمت_هفتاد

.

قطار راه افتاد چیزی نگذشته بود که نوبت شام رسید

اشک من و فاطمه دوباره در اومد

حدودا دوازده شب بود که رسیدیم مشهد

و دوباره ماجرای اتوبوس و بعد هم تو هتل مشخص کردن اتاق ها 

اتاق ها دو نفره سه و چهار و شش نفره بودن

بچه ها از قبل هم اتاقی هاشون رو مشخص کرده بودند و یه سریشون هم که اینکار و نکرده بودند رندوم با هم گذاشته بودند

ممع کردن مدارک همشون و تحویل اتاق و برنامه ی کاروان کار حصرت فیل بود

کل هتل از همهمه رو هوا بود

بنده خدا مسافرای هتل

 همه رفتن اتاقاشون 

محمد به تمام متاهل ها اتاق دونفره داد

یه اتاق هم مسئولای دانشگاه که همه آقا بودن با هم

از جمع فقط من و فاطمه موندیم و اون دوتا پسر و محمد

اونا رفتن اتاق سه نفره و ما هم یه دونفره

هنوز وسایلم رو تو اتاق نگذاشته بودم که محمد زنگ زد به گوشیم و گفت یه لحظه برم لابی هتل اونم تنها

من متعجب بودم که چرا یا چیکارم داره 

رفتم پایین 

اتاق مسئولا طبقه ی اول بود که در صورت لزوم پا رو به جای آسانسور استفاده کنند

از پله ها دویدم پایین

محمد تو کافی شاپ هتل نشسته بود

رفتم پیشش

- کاری دارشتید؟

- سلام

- ببخشید ... سلام

بفرمایید بشینید

اروم نشستم رو به روش

اولین بارم بود که محمد تو کافی شاپ با من تنها ... .

کلی فکر و خیال از سرم گذاشت

چند دقیقه به سکوت گذشت

- ببخشید یه چیزی بگم یا ازتون بخوام ناراحت نمی شید؟

- نه اصلا

با کلی دو دلی محمد یه پاکت گذاشت رو میز

کنجکاو بودم که توش چیه.اونم از نگاهم فهمید

-بازش کنید خب

برش داشتم یه چادر مشکی بود توش

نمی دونستم چرا ناراحت شدم

مگه من حجابم مشکلی داشت 

من که مانتوم رو با وسواس مناسب انتخاب کرده بودم 

از نگاهم ناراحتی رو خوند

سرش رو سریع پایین انداخت

- شما واقعا خیلی رعایت می کنید 

خیلی قبولتون دارم

منطورم این نبود که حجابتون مناسب نیست اما خواهر من باید بهترین باشه

شما هم خواهر من فقط این چند روز مشهد خواهشا

لبخند تلخی زدم و تشکر کردم


#راحیل 

#رنگ_فراموشی

#رمان #عاشقانه #ایرانی #سرگرمی #مدرن #متفاوت