🌹

بسم رب الشهدا

.

#قسمت_هفتاد_و_دوم

.

صبحانه ۷ تا ۹ بود

بعد نماز صبح من خوابم نمی بردهفت و نیم حاضر شدیم که بریم صبحانه و بعدش هم حرم

فاطمه دم در منتظر بود

رفتم سمت چادر و سرم کردم تو آینه یه نگاه به خودم انداختم اما بدم نیومد 

حرف دیشب محمد تو گوشم بود 

نیشم شل شد و یه بوس واسه خودم فرستادم 

فاطمه دم در صدام می کرد دویدم سمتش

خندید

- به به هدیه ی دلیر و اینا دیگه

با مشت به ضربه ی آروم به بازوش زدم

- اذیتم کنی نمیام هااا

یکم لوس کردم خودم رو اونم دستم رو گرفت کشید

چادرش مدل عربی بود و راحت بود نگه داشتنش

رفتیم تو سالن جیغ و به به بچه ها بود که حواله ام می شد 

محمد و دوتا پسر دیگه یا گوشه ی سالن بودند 

اما می فهمیدم گاهی محمد نگاهی می کنه و سریع نگاهش رو می دزده

از خجالت نفهمیدم چی خوردم

یه دفعه نگاه کردم محمد سر جاش نبود

چشمام دنبالش می گشت که با یه صدا ترسیدم

-ببخشید ترسوندمتون

خانم سرافراز بچه هاتون امروز آزادند ولی به همه اطلاع رسانی کنید فردا نه صبح کلاسه سالن اجتماعات

این رو گفت و رفت

وقتی اولین بار رسیدم جلوی گنبد تو دلم یه چیزی از ارتفاعی به اندازه ی تمام فاصله ی زمین و آسمون افتاد و اشکم در اومد

حس غریب بودن هم بود و هم نبود

انگار من رو انداخته بودند تو آغوش مادری که سال ها بود از من گرفته بودند

پاهام دست خودم نبود و اشکهام رو سدی نبود

اشک هام می جوشید و دیدم رو تار می کرد

انگار گم شده ام رو پیدا کرده بود

انگار کسی رو پیدا کرده بودم که سال ها آرزوش رو داشتم

ذهنم خالی خالی بود 

خلا مطلق 

حالم دست خودم نبود 

چند بار سرم گیج رفت

تلو تلو می خوردم 

فاطمه ترسید خواست ببرتم درمانگاه می ترسید از اون شدت گریه حالم بد بشه ولی من فقط رسیدن رو می خواستم 

با اصرار رفتیم سمت حرم

قدم قدم برمی داشتم و دلم به درو دیوار کوبیده می شد

هیچ چیزی از همهمه ی اطراف نمی فهمیدم

چشمم به ضریح افتاد دیگه اونقدر چشمام تار شده بود که با دست سد اونهارو می شکوندم تا ببینم

دلم می خواست فریاد بزنم تمام عمر خطا کردم

فریاد بزنم غریبم

همه ی راه رو غلط رفتم

فریاد بزنم ببین کجای کارم دستم رو بگیر برگردم

فریاد بزنم تمام عمرم اشتباهی بود 

لحظه لحظه اش

اما صدایی برای فریاد زدن نداشتم

از همه طرف از عشاق آقا ضربه می خوردیم

یه دفعه یه عرب از پشت ما دوتارو پرتاب کرد تو دل جمعیتی که گرد کعبه ی دل شیعیان جمع کرده بودند


#راحیل 

#رنگ_فراموشی

#رمان #عاشقانه #ایرانی #سرگرمی #مدرن #متفاوت