🌹

بسم رب الشهدا

.

#قسمت_هفتاد_و_سوم

.

نمی دونم چی شد جلو مون باز شد و پرتاب شدیم سمت ضریح 

انگار آقا بهم لبخند زد 

انگار آعوش باز کرد برا منی که سرتاپا پر گناهم

بعد چند دقیقه از لابه لای جمعیت بیرون اومدیم

افتان و خیزان رفتن رو به معنای واقعی تجربه کردم

دل کندن سخت بود

چه طور جدا می شدیم از جایی که قلبم رو تسخیر کرده بود

عقب اومدیم 

اما شونه های هر دوتامون با گریه های بی صدا می لرزید

چند دقیقه گذشت که حال خودمون رو بفهمیم فاطمه شروع کرد به خوندن زیارتنامه اما من محتاج نگاهی بودم که این همه سال محروم شده بودم ازش

نزدیک اذان بیرون زدیم واسه ی وضو و نماز

دیگه هر دو آروم بودیم

دلم آرامشی گرفته بود بی مثال

موقع نماز ظهر یه پیام اومد رو گوشیم

فاطمه فهمید

- ای داد ... نامه ی دلبره

بازش کردم

" خیلی ممنون که سرتون کردید... خیلی بهتون میومد 

صدقه یادتون نره بدید براتون دادم ولی خودتون هم بدید خوبه "

همین کافی بود که نماز رو هوا باشم

نماز عصر کلی خودخوری کردم که چرا الان به جای خدا فکر کس دیگه ای هستم 

اما باز از دستم در می رفت و فکرم می رفت سمت محمد

عصر محمد اومد دم در اتاقمون

یکم هله هوله واسه خودشون خریده بود برا ما هم همینطور

فاطمه دم در محمد رو گرفته بود به حرف

صداشون تو میومد ولی من مثلا خواب بودم

- داداش من گویا دلش رفته

-کی ؟ من؟ من غلط بکنم

- بله ... خوبه خوبه مظلوم نشو که چشمات لو می دن

محمد ساکت و سربه زیر شد

- خودم به مامان می گم

- نه آبجی ... نه خواهشا

- اینجوری نمی شه که

- خب شاید اون اصلا نظرش منفی باشه 

نه آبجی 

دنیای ما متفاوته 

منو تحمل نمی تونه بکنه

- پس بهتره بدونی دلش پیش تو گیره

محمد تعجب زده شد

- تو از کجا می دونی

- به این چیزا کار نداشته باش

- اما تو می دونی خانواده اش رو

- تو می خوای یا نه

- آره ...‌ولی... .

- ولی نداره

- فعلا یکم صبر کن بهت وقتش رسید می گم

- دوتا دارید واسه هم هلاک می شید بعد می گی وقتش... . وقتش همین الآنه

- نه خواهر من

- باشه ولی گفته باشم معطل کنی می گم هااا

- چشم ... حالا بگو از کجا فهمیدی

- دیگه بسته

اطلاعات نمی دم

برو برو 

خجالت بکش اومدی اینجا

با خنده و شوخی در رو روی محمد بست

من با شنیدن این حرفا قند تو دلم آب شد

خوابم نمی برد دیگه

سه روز مشهد مثل برق و باد گذشت و هر لحظه اش من و محمد از خجالت از هم فرار می کردیم و فاطمه کلی شیطنت می کرد

 دیگه مطمئن بودم حسی که تو دلمه عشقه

برگشتیم ولی من دیگه همون آدم قبلی نبودم

نمی تونستم اون باشم


#راحیل

#رنگ_فراموشی

#رمان #عاشقانه #ایرانی #سرگرمی #مدرن #متفاوت