🌹

بسم رب الشهدا

.

#قسمت_هفتاد_و_یکم

.

یه نیم نگاهی به من کرد

- داداش هادی این چادر رو خیلی دوست داره من هم این چادر رو سر شما بیشتر...

بقیه ی جمله اش رو خورد

شنیدن این جمله آب رو آتش بود واسه من

یه لبخند و تشکر تحویلش دادم اما از خجالت نتونستم بمونم چادر رو برداشتم و سمت اتاق دویدم و در رو بستم و پشت در تکیه دادم

از صدای نفس هام فاطمه ترسید

- چی شده؟

حالت خوبه؟

کجا بودی؟

چادر رو به آغوش گرفتم و چشمام رو بستم

یاد مدل محمد می افتادم تو کافی شاپ و نیشم شل می شد

فاطمه هاج و واج نگام کرد

چشمش افتاد به چادر و زد زیر خنده

خنده ی اون منو به خودم آورد

آخه دختر جلوی آبجیش این همه سوتی دادن 

گوشه ی لبم رو گاز گرفتم و یکم خود خوری کردم

لبه ی تخت نشستم و مقنعه ام رو در اوردم و موهام رو باز کردم و رو تخت دراز کشیدم

فاطمه با شیطنت اومد لبه ی تخت نشست و هلم داد کنار

- خب خب قضیه چادر چیه

ساکت بودم نمی دونستم چی بگم

- پس چادر رو برای تو می خواست

چشم مامان فرشته روشن

ببینم دوسش داری

چشمام گرد شد

برگشتم سمت فاطمه

ساکت بودم هنوز

فاطمه شروع کرد به قلقلک

- بگو ببینم از کی تاحالا دوسش داری

منم پتو رو کشیدم روسرم و می خندیدم و گاهی جیغ می زدم

اما فاطمه کارش رو متوقف نمی کرد

- خودم می دونستم یه چیزی بینتون هست

برم بگم بیا ببین چقدر دوست داره

مثل جن زده ها نشستم

- اهههه کی گفته 

اصنشم

حرفی بزنی من می دونم و تو هاااا

- آخ آخ آخ از دست رفتی 

بیا اعتراف کردی

دیگه جیغم بلند شد

- بدجنسسسسسس

صدای در هر دوتامون رو ساکت کرد

سریع مقنعه سر کردم و فاطمه چادر

محمد پشت در بود در رو فاطمه باز کرد

- آبجی ساعت رو نگاه کنید بقیه خوابن هااا

من سرخ و سفید شدم و فاطمه چشم گفت در رو بست

الان دیگه حسی غریبه ی آشنایی که تو دلم بود رو فاطمه هم فهمید

تعجب می کردم چرا واکنش بد نشون نداد

من اصلا به خانواده شون نمی خوردم اما من رو پس نزد‌

این دلم رو گرم تر می کرد به عشقی که قدم قدم اومده بود


#راحیل

#رنگ_فراموشی

#رمان #عاشقانه #ایرانی #سرگرمی #مدرن #متفاوت