🌹

بسم رب الشهدا

.

#قسمت_هفدهم

.

فهمیدم جواب داره ولی ذکر میگه که نخواد جواب بده 

یه نگاه بهش کردم

- میشه دو دقیقه برم اتاق کناری

تعجب تو چهره اش موج زد

- بله.بفرمایید

- ممنون

می دونستم اذیت می شه من دشمنی با اون نداشتم نمی خواستم اذیت بشه وقتی اومدم کمک

رفتم تو اتاق در رو بستم

موهام رو بافتم و با کش جوری بستمش که بیرون نباشه

روسریم هم از این روسری بلند ها بود

موهام رو تو کردم و روسری رو مرتب بستم

آستین های مانتو ام رو هم کشیدم پایین

رفتم بیرون

- خب فکر کنم ایمطوری کمتر معذبید

- پس هیچ راهی نیست که بیخیال بشید

- نه نیست

در را تا آخر باز کرد و همین طور پنجره هارو

اومد جلو و میز رو به سمت راهرو کشید

رفتم و یه طرفش رو بلند کردم

- سنگینه خودم میبرم

- برا شما هم سنگینه تنهایی

چاره ای نداشت بنده خدا

رفتم سراغ قفسه ها

- صبر کنید اونها باید مرتب درآورده بشن 

هنوز حرفش تموم نشده بود که من پام رو روی قفسه ی اول گذاشتم که دستم به بالاترین قفسه برسه

نمی دونم چی شد که قفسه به سمت من برگشت و من تعادلم رو از دست دادم و جیغ زدم 

قفسه چوبی بود و سنگین و من 55 کیلو بیشتر نبودم اما خب.. .

آقای سرافراز حواسش به من جمع شد و با گفتن یا زهرا دوید سمتم

من افتادم رو زمین و اون با شونه اش قفسه رو گرفت

قفسه محکم به شونه اش برخورد کرد

و تمام کاغذ ها ریخت وسط زمین

من ترسیده بودم ولی اون وسط حواسم به مردونگی اون بود که خودش رو سپر بلای من کرده بود

داد زد

- پاشو برو کنار

به خودم اومدم بلند شدم سعی کردم قفسه رو برگردونم سر جاش

- باشمام می گم بو کنار

گوش نکردم هلش دادم و قفسه صاف شد

اعصابش خورد بود

- شما خوبید؟

- بله

خیلی عجیب بود که تو اون حالش هم با تمام عصبانیتش نگران حال من بود

- خواهرم شما بفرمایید دیگه خیلی هم ممنون

بی رمق رفتم سمت در

یهو صدام کرد

- یه لحظه صبر کنید

رفت داخل آبدارخونه و من نشستم لب پله ی دم در

اومد بیرون با یه لیوان آب قند

لیوان رو گرفت سمتم

نگاهش کردم و اون نگاهش رو دزدید

تشکر کردم و بلند شدم که برم

- صبر کنید کمی بشینید ترسیدیده اید

یکم از این بخورین بعد

از این که دعوام نکرد بغضم گرفت

- نه تا اینجاش هم اذیتتون کردم با اجازه

ناراحت شد

- معذرت می خوام اما این رو بخورین

- شما چرا من همه چیز رو بهم ریختم من باید عذر خواهی کنم

و تازه باعث آسیب به شونتون هم شدم

چرا اون کار رو کردین


#راحیل

#رنگ_فراموشی

#رمان #عاشقانه #ایرانی #سرگرمی #مدرن #متفاوت