🌹

بسم رب الشهدا

.

#قسمت_چهل

.

نمی دونستم به عصبانیتش نگاه کنم یا به مفرد خطاب کردنش 

نگاهش به چهره ام افتاد اما ذکری گفت و نشست سرش رو پایین انداخت

من مات و مبهوت بودم و محمد سر به زیر که فاطمه مانتوم رو کشید و نشوند روی صندلی

همین که نشستم محمد بلند شد مثل سرباز ها سریع بلند شدم

- لا اله الا الله 

شما بشینید من میام

چند قدم که دور شد نشستم

فاطمه زد زیر خنده

لب ورچیدم

- چرا می خندی

- چیکار کردی این همه عصبانی شد خدا داند فقط بگم تاحالا اینقدر عصبانی ندیده بودمش

خدا بفریادت برسه

با ناراحتی سرم رو پایین انداختم

- من چی کار کنم آخه... من که کاری نکردم

- اوهووم فقط خاله سوسک ریزه میزه پس یه کاری کرده عصبانی شده

- بی ادب یعنی من خاله سوسکه ام؟

خنده اش بیشتر شد

- بیا اعتراف کردی عصبانیتش سر تو بوده

نمی دونستم از اینکه اون سر من ناراحت شده خوشحال باشم یا ناراحت

اصن چرا باید به خاطر من این همه خودش رو بندازه تو دردسر؟

- اما من کاری نکردم

- اصلا... فقط با غیرتش بازی کردی

- هااااااا

غیرت فقط واسم یه اسم بود تو خونه ی ما خودخواهی می شد غیرت و یک کلمه ی کاملا بی معنا اما از این برخورد متفاوت و مدل متفاوت غیرت خوشم اومد 

تو دلم قیلی ویلی می رفت از غیرتی که واسم صرف شده بود.


محمد که اومد فاطمه ازش خواست که حساب کنه و برای حرف زدن بریم توی ماشین

خیلی وقت بود اونجا نشسته بودیم 

رفتیم سمت ماشین

رسما عین بچه مظلوم ها شده بودم

اگه کسی منو می دید باور نمی کرد همون دختر خودسر شیطون ام که پز پولشو با خرج کردناش می داد

اما الان پول ناهارم که هیچ هزارتومن هم دیگه نداشتم

محمد بالاخره سکوت رو شکست

- جایی هست که بتونید برید؟

-نه

-دوستی اشنایی فامیلی

-کسی رو ندارم که بهش واسه موندن مطمئن باشم

اینو گفتم و آه درونم بلند شد

یعنی هیچ کس تو این دنیا نیست که بتونم روش حساب کنم و با خیال راحت یه شب رو به سر برسونم؟

فاطمه رو به محمد کرد

-داداش بریم خونه خودمون

محمد مثل جن زده ها به فاطمه نگاه کر

-آخه خواهر من به اقاجون چی بگیم 

اصلا درست نیست

لحن فاطمه جدی شد

-من بزرگ ترم می گم بگو چشم

به یه دختر تنها هیچ جا اتاق نمی دهند همین طوری هم که نمی تونه بیرون بمونیم

بریم خونه من خودم با آقاجون حرف می زنم

- آخه.. .

- آخه نداره برادر من 

محمد بی چون و چرا راه افتاد و تو دل من قند نه کله قند بود که آب می شد

کاش منم یه برادر داشتم

رسیدیم خونه مادرفاطمه در رو باز کرد


#راحیل

#رنگ_فراموشی

#رمان #عاشقانه #ایرانی #سرگرمی #مدرن #متفاوت