🌹

بسم رب الشهدا

.

#قسمت_چهل_و_ششم

.

اولین بار تو عمرم بود که دست به سبزی می بردم اولش چندش آور بود اون همه گل و گاهی هم جیغ من سر حشره های کوچولو اونا ولی خیلی شیرین بود 

شاید شیرین ترین حادثه ی عمرم بود 

بعد شستن و خورد کردن ساعت 11 بود

- بریم ناهار درستکنیم که قوم گرسنه می رسه به زودی

خنده ام گرفته بود 

وسایل کتلت که آماده شد از مامان خواستم یادم بده که من کمک کنم تا حس اضافه بودن نکنم 

بعد آموزش و چند تایی خراب کاری بالاخره یادگرفتم سرخ کنم اما از انداختن کتلت تو روغن می ترسیدم خودم رو عقب می گرفتم و از دور پرت می کردم تو ماهی تابه 

کتلت ، سیب زمینی سرخ شده ، سالاد گوجه و خیارشور و نون باگت برش خورده همه چی حاضر شد

ساعت دو بود که با صدای زنگ از جا پریدم محمد و فاطمه بودند یا الله که گفت دویدم سمت اتاق 

روسری رو سر کردم و این بار با یه لبخند رفتم سمت چادر 

تو راه پله چادر زیر پام گیر کرد داشتم می افتادم که فاطمه به دادم رسید 

هیچی دیگه آموزش جمع کردن چادر داد و من گوش می کردم و انجام می دادم

ولی خداروشکر اون موقع محمد رفته بود توآشپزخونه وگرنه آبروم می رفت 

رفتم سمت آشپزخونه که دیدم محمد داره قربون صدقه ی مامان می ره و ناخونک می زنه و تعریف می کنه ازش

مامان تا منو دید با چاقویی که داشت سالاد آماده می کرد به من اشاره کرد

- بفرما سرآشپز امروز اومد

حالا می تونی از خودش تشکر کنی

محمد برگشت سمت من و نگاهش به نگاهم افتاد کلی سرخ و سفید شد و سلام کرد و سرش رو پایین انداخت 

مامان ریز ریز گفت

- ببینم می تونی حالا تشکر کنی یانه فقط سر منو می خوری و سیب زمینی هارو

محد یه لبخند ریز زد و دستی به ریشش کشید و اومد سمت من که از آشپزخونه بره بیرون

- دست شما درد نکنه خیلی خوشمزه بود 

خنده ام گرفت

شده بود یه پسر خجالتی مظلوم حتی منتظر جواب من نشد و از آشپزخونه زد بیرون

منم نشستم روی صندلی کنار مامان و یه برش خیار از تو ظرف برداشتم

مامان یه لبخند به من زد و درحالی که داشت ظرف سالاد رو تزیین می کردشروع کرد به حرف زدن

- خودت که خوشگل خانم بودی الانم با این چادر هم خوشگل تر هم خانم تر شدی

خندیدیم

صدای در یلند شد و فاطمه در رو باز کرد و بلند گفت آق بابا اومد و رفت استقبال بابا علی

تاحالا یاد نداشتم خودم یا مامان برای استقبال رفته باشیم 

فاطمه پرید بغل بابعلی و بوسدش بابا هم محکم بغلش کرد و کلی قربون صدقه اش رفت مامان فرشته بلند شد یه لیوان شربت خنک ریخت و برد برای بابا


#راحیل

#رنگ_فراموشی

#رمان #عاشقانه #ایرانی #سرگرمی #مدرن #متفاوت