🌹

بسم رب الشهدا

.

#قسمت_چهل_و_هشتم

.

چادر رو هنوز بلد نبودم بگیرم اکثرا فقط روی سرم بود و جلوش باز و پشتش رو زمین می کشید با این حال دیگه محمد و بابا علی مثل قبل معذب نبودند و من از این بابت خوشحال بودم

سه چهار ساعتی گذشت محمد اومد تمام مدت تا تعمیر نشسته بوده که حواسش باشه اگه اطلاعاتی دارم رو گوشی یا عکسی چیزی 

گوشی رو گرفت سمتم از خوشحالی بال در آوردم دویدم ازش گرفتم و تشکر کردم و گفتم بعدا هزینه اش و حساب می کنم که فاطمه پرید وسط

-اصلا قابلت رو نداشت وظیفه اش بوده

همه زدن زیر خنده

اما گوشیم یه چیزیش کم بود برش گردوندم برچسبش نبود

ناراحت به محمد نگاه کردم

-چیزی شده

مشکلی هست

-برچسب گوشیم نیست

چشمای همه از تعجب گرد شده بود

-مجبور شد موقع تعمیر بکنه از گوشی

اشک تو چشمام حلقه زد

-خب حالا اشکال نداره یکی دیگه براتون می زنم

-نمی خوام من فقط همون رو می خوام

فاطمه متوجه بغض صدام شد

-محمد اذیتش نکن برچسبشو بهش بده

من متعجب بودم و محمد می خندید 

برچسب رو از جیبش در آورد رو کاغذ روغنی پشت یه برچسب دیگه چسبونده بود

بعدا فهمیدم چون جایی اسه گذاشتن نداشته یه برچسب دیگه خریده بوده که اون رو پشتت بچسبونه که خراب نشه

با خوشحالی برچسب رو گرفتم و نگاش کردم

-فکر نمی کردم این برچسب اینقدر استون مهم باشه

جا خوردم واقعا چرا واسه ام مهم بود

به خاطر قول و قرارم با شهید یا این که اونو محمد زده بود یا چیز دیگه ای

نگاهش کردم و گوشی رو با برچسب سمت محمد گرفتم

-میشه واسم بچسبونیدش مثل همون قبلش

-بله حتما

راستی یه سیم کارت اعتباری روش انداختم گفتم نیازتون می شه

-خیلی ممنون

گوشی روگرفت و چسبوند و من با شوق نگاهش می کردم اونقدر که محمد متوجه نگاه هام شد و سرش رو بالا آورد از خجالت نگاهم رو دزدید محمد هم خجالت کشید و گوشی رو داد دستم و مثل بچه ها فرار کرد سمت اتاق و دل من واسه خجالتش داش ریسه می رفت و نیشم کش می اومد 

بر گشتم سمت دیگ آش داشتن می کشیدن تو ظرف

وقتی تمام کاسه ها آماده شد محمد برگشت تو حیاط هوا تاریک بود تقریبا کاسه ها رو توسینی چیدم

-مامان فرشته میشه من هم ببرم تقسیم کنم

هم زمان با اره ی مامان نه ی لند محمد همه ی نگاه هارو سمت خودش جلب کرد

-چرا نه؟

-تاوقتی آقایون هستند لازم نیست خانوم ها اینکار رو بکنن

فاطمه متوجه تعجب من شد و انگار من فقط تعجب کرده بودم و همه به زور خنده ی خودشون رو کنترل می کردند

خنده اش رو قورت دادو اومد سینی رو از من گرفت داد دست محمد

-آره دیگه اگه پسر خونه آش رو نبره دختر همسایه چه طوری ببینتش و یه دل نه صد دل عاشقش بشه


#راحیل 

#رنگ_فراموشی

#رمان #عاشقانه #ایرانی #سرگرمی #مدرن #متفاوت