🌹

بسم رب الشهدا

.

#قسمت_چهل_و_یکم

.

رسیدیم خونه مادرفاطمه در رو باز کرد

و با گرمی از من استقبال کرد

محمد سرش پایین بود و فاطمه حرف می زد

وقتی نشستم فاطمه چادرش رو از سر باز کرد و من چشمام گرد شد

اصلا هیچ وقت فکر نمی کردم کسی که چادر سرشه خوش تیپ و خوش پوش باشه

نگاهم رو به گل های فرش دوختم 

خونشون طبقه ی دوم ساختمون بود و طبقه ی اول مادر پدربزرگ محمد البته از سمت پدری زندگی می کردند

محمد یه راست رفت اتاقش

و فاطه بعد عوض کردن لباساش برگشت پیشم 

دوساعتی گذشت که آقای سرافراز پدر محمد اومد

با اومدن آقای سرافراز محمد هم از اتاقش بیرون اومد

بعد کمی خوش و بش و دیدن یه خانواده ی واقعی که مثل رویا بود واسم صحبت در مورد من رو فاطمه باز کرد

ولی گویا نمی خواست همه چیز رو بگه یا فکر می کرد ناراحت میشم واسه همین خودم شروع کردم و سیر تا پیاز رو گفتم

حرفام که تموم شد سکوت محض بود

آقای سرافراز به محمد و فاطمه نگاه کرد

- خب نظر شماها چیه

- فاطمه:به نظر من چند روزی پیش ما بمونه تا به نتیجه برسیم

- محمد بابا نطر تو چیه

- فکر کنم غیر از نظر آبجی راهی نداشته باشیم

- فکر کنم غیر از نظر آبجی راهی نداشته باشیم

- پس به اینجا می رسیم که شما دخترم چند رئزی مهمون ما هستید تا ببینیم چی میشه

با اینکه از صمیم قلب خوشحال بودم لبخندم رو جمع کردم

- نمی خوام اذیت بشید ممنون از پیشنهادتون خودم جایی رو پیدا می کنم

- حالا نمی خواد ناز کنی من بزرگ ترم پس حرف حرف منه محمد نمی تونه رو نظر من حرف بزنه بعد تو حرف می زنی

زدیم زیر خنده

قرار شد این چند روز شب ها من اتاق فاطمه بخوابم و بابا علی و محمد خونه ی مادربزرگ برند که من راحت باشم

فاطمه دستم گرفت و کشید سمت اتاق

و یه دست لباس نو و یه چادر نماز و سجاده بهم داد و رفت بیرون

خجالت کشیدم بگم نماز نمی خونم وقتی سجاده رو گرفتم کلی بوی عطر می داد بوی عطر یاس بوی چادر نماز مامان مهری

سجاده رو رویمیز کوچیک کنار تخت گذاشتم و لباس عوض نکرده خودم رو روی تخت انداختم البته قبلش ملحفه ای که فاطمه گذاشته بود رو روی تخت کشیدم

فاطمه گفت حساس نیست و به خاطر اینکه شاید من حساس باشماون رو گذاشتهو من چون حال درـوردن لباس های خاکی و بیمارستانی رو نداشتم اون رو انداختم

ساعت 6 بعد از ظهر بود که فاطمه در زد جواب دام و بفرمایید گفتم 

وقتی اومد تو زد زیر خنده

- تو هنوز لباس عوض نکردی؟ باور کن نو هستند یه بار هم نپوشیدمشون


#راحیل

#رنگ_فراموشی

#رمان #عاشقانه #ایرانی #سرگرمی #مدرن #متفاوت