🌹

هو الحی

.

#قسمت_سی_و_یکم

.

یه نیمکت رو بروی فضای سبز بود

شد پاتوق درس خوندن تک نفره ی من

دو روز اول ماه رمضان در تنهایی گذشت

روز سوم بود داشتند قران می خوندند که دیدم کارن با یه سجاده و عرقچین اومد جلو ی من

سجاده رو سمت قبله پهن کرد

تا صدای اذان بلند شد نمازخوند و بعدش یه ظرف از کیفش در اورد و اومد سمت من

 

بدون حتی جمله ای

تو ظرف دوتا لقمه بود

یکیش رو برداشت و سمت من گرفت

تشکر کردم ولی ازش نگرفتم و بلند شدم و رفتم

خیلی ساده بود اون مسلمون نبود و نمی خواستم اولین لقمه ی باز کننده ی روزه ام ،اون لقمه باشه

هر روز و هر روز این اتفاق تکرار شد

هر روز دو لقمه بعد نماز

و هر روز رفتن من

 

روز چهار دهمی بود که این اتفاق داشت می افتاد

این بار وسط نمازش بلند شدم

می دونستم قراره چی بشه

 

اما چند قدم بیشتر نرفته بودم که حس بدی پیدا کردم

پام گیر بود

رفتم سمت بوفه و چای و خرما خریدم

بر گشتم سمت کارن

هنوز رو به قبله نشسته بود اما در ظرف باز بود و جلوش گذاشته شده بود

جلو رفتم شونه هاش می لرزید

لیوان چایی رو جلوش گرفتم

سرش رو بالا کرد کل صورتش خیس اشک بود

لبخند زد

و لیوان رو گرفت

روی زمین کنارش نشستم

لیوان رو گذاشت روی زمین و ظرف رو بلند کرد سمتم

با اون حال کارن دلم نیومد که دستش رو رد کنم

این کارنی که جلوم بود ناشناس بود واسم

یکی از لقمه ها رو از ظرف برداشتم

و شروع کردم به خوردنش

کل لقمه دوتا گاز بود برای من و برای کارن یک گاز

خوردنم رو تماشا کرد وقتی تموم شد اون لقمه ی دوم رو خورد

کنار هم بودیم ولی هیچ کدوم حرفی نمی زدیم

وقتی چای رو خوردیم ، بدون حتی یک کلمه بلند شد و رفت

بعد اون روز دیگه ندیدمش

صندلی هامون هم تو امتحانات فاصله اش زیاد بود

تابستون اومد و اون افطار اخرین دیدار ما تا اون موقع بود

اشلی حالش بهتر شده بود

دنی اشلی رو دوست داشت و کل تابستون رو کنارش مونده بود

مایک و هانا هم با هم نامزد کردند

 

تابستون که تموم شد همه برگشتند اما هنوز خبری از کارن نبود

 

یک هفته گذشته بود

شنبه ی دومین هفته از شروع دانشگاه بود که بابا زود تر برگشت خونه

 

بعد خوردن ناهار شروع کرد به حرف زدن

- امروز کارن اومده بود اداره، اتاق من

- چی؟

چشمام گرد شده بود

- درست شنیدی کارن خیلی رسمی با کت و شلوار اومده بود اتاق من

خیلی عوض شده بود اما خودش بود

اومد و گفت که شیعه شده و می خواد اگه خانواده ما و تو راضی باشی با هم ازدواج کنید

در واقع تو رو خواستگاری کرد

ولی گفت پدر و مادرش نمی تونن به این زودی ها بیان

 

#راحیل

#رنگ_های_آسمان

#رمان #دانشجویی #ایرانی