🌹

هو الحی

.

#قسمت_اول

.

کنکور که جوابش اومد پشت کامپوتر اتاق کار بابا درجا خشکم زد

باورم نمی شد

رشته ی مورد علاقه ام دانشگاه تهران

فوق العاده بود

ثبت نام و یک ماهی از کلاس ها گذشته بود که تازه تو دانشگاه خودم رو پیدا کردم

درس تنها جواب گوی تمام انرژی و علاقه ی من نبود

رفتم سمت انجمن های مختلف علمی و تفریحی و بسیج و غیره 

تو هر کاری سرکی کشیدم

و برا همه تعجب بود که یه دختر چادری اینقدر همه جا هست

همایش های تریبون آزاد ، کنگره های علمی ، بحث آزاد ،اردو های تفریحی و هر چی که توی دانشگاه بود

 

تو دانشگاه یه علاقه ی دیگه هم پیدا کردم

فهمیدم به شدت گرایش به رنگین پوست ها دارم

دانشگاه تهران پر بود از بچه های سیاه پوست از کشور های مختلف یا دانشجوهای آسیایی از کشور های دیگه

اول ها فکر می کردم چون خارجی اند، شاید غریبه پرست شده ام اما هرچی بیشتر می گذشت علاقه ام به اون ها بیشتر می شد

همه شون مسلمون نبودند اما اونا هم بچه های خوبی بودن

تمایلم آخر کار خودش رو کرد

ترم دو با چندتاشون هم کلاس شدم

چند تا از دختراشون

فارسیشون بد نبود

روابط عمومی من هم خوب بود

اولش خیلی ساده از کنار هم نشستن شروع شد و چون جاهامون حکم پاتوق داشت واسمون یه هفته نگذشته باهم آشنا شدیم

اسم یکیشون سارا بود و اسم یکیشون هانا و اسم اون یکی اَشلی

کم کم اکیپ شدیم

همه جا چهارتایی بودیم

اما فقط من فکر می کردم چهارتاییم

اونا تازه وارد بودن و من ترم دویی

هم وطناشون و هم رنگانشون هم تو دانشگاه بودن 

سارا مسلمون بود اما دوتای دیگه مسیحی بودن ولی ما با هم خوب بودیم و مشکلی نداشتیم 

حتی زمان نماز اشلی و هانا با احترام وارد مسجد می شدند تا ما نماز بخونیم و با هم بریم ناهار

یک ماه از دوستیمون گذشت که چند نفر بهمون ناباورانه اضافه شدند

اون روز گفته بودم که به خاطر روز عید که تولد یکی از ائمه بود همه مهمون من

با ماشین بابا اومدم دانشگاه و صندوق عقب پر بود از خوراکی

بعد از ظهر کلاس نداشتیم و حسابی خوش می گذشت

پارک لاله نزدیکمون بود بعد نماز بچه ها رو سوار کردم که بریم

بچه ها گفتند حالا که این همه غذا هست و مهمونیه چند نفر دیگه هم بیان منم گفتم باشه

قرار شد اون ها خودشون بیان

 

پارک تو اون موقع ظهر خلوت بود

یه سایه ی بزرگ پیدا کردیم و زیر انداز رو پهن کردیم

 

ماکارونی،اسنک،پیتزا،سمبوسه،پیراشکی،و ساندویچ های کوکو و مرغ

واقعا هم ما نمی تونستیم همه اش رو بخوریم ولی خب بچه ها خوابگاهی بودن گفتم بقیه اش رو با خودشون می برن

کل جمعه ام رو اشپزی کرده بودم و الان خوردنشون مزه می داد

 

#راحیل

#رنگ_های_آسمان

#رمان #دانشجویی #ایرانی