🌹

هو الحی

.

#قسمت_سوم

.

عصر هوا سرد شد هر چند اسفند بود و خبری از سوز برف و بارون نبود،اما بچه ها خیس بودن

جامون رو به زیر افتاب جابه جا کردیم هرچند گرمایی نداشت

اما باز سردشون بود

تو صندوق عقب ماشین دو تایی پتو مسافرتی پیدا شد براشون اوردم

همه نوزده ساله بودیم به جز جیم و سارا که بزرگتر بودند سارا بیست و یک و جیم بیست و دو

همین باعث می شد ثبات جمعمون رو حفظ کنند

من تقریبا غیر از لبخند و یا شوخی با دخترا و پذیرایی واکنشی نداشتم

فلاسک را اوردیم و برای عصر چای و نسکافه و قهوه سه تا گزینه بود

البته برنامه هم داشتیم 

چند تا بازی کارتی مثل حبه قند و چند تایی دیگه برده بودیم

بازیمون بالا گرفته بود

هیجانش زیاد بود

بازی از ۲ نفر تا ۸ نفر می شد استفاده کرد

جیغ و دادمون تو کل پارک پیچیده بود

پسرا که خیس بودند و سردشون بود قهوه رو داغ داغ می خوردند

 

ساعت ورود و خروج خوابگاه دخترا تا نه شب بود اما پسرا راحت بودند

پنج بود که میوه اوردیم و خوردیم

همه داشتیم از خوردن می ترکیدیم

بچه ها با هم شروع کردند بدمینتون و والیبال بازی کنن اما من فقط تماشا چی بودم

از شانس ما بارون گرفت

وسایل رو جمع کردیم گذاشتیم تو ماشین

بچه ها خواستن شام مهمونم کنن 

گفتن بریم رستوران

اما قبول نکردم

اصرارشون زیاد شد

یه آش فروشی اون نزدیک می شناختم پیشنهاد اون رو دادم

 

همه تو ماشین جا نمی شدیم پس همگی پیاده زیر بارون راه افتادیم

 

عجیب بود ولی وسط اون ها حس خیلی خوبی داشتم

 

عجیب بود این همه علاقه ی من به سیاه پوستها

 

رفتیم توی آش فروشی

بخاری روشن بود

همه دورش جمع شدیم

رفتم جلوی پیشخون و سفارش آش شُله قلم کار سفارشی با پیاز داغ و نعنا داغ و کشک اضافه و نون داغ دادم

پیر مرد بنده خدا از تعجب شاخ دراورده بود

موقع حساب کردن جیم اومد جلو

می خواست حساب کنه

و اصرار داشت

قدش از من خیلی بلند تر بود

کارت رو از دستم کشید و گرفت بالا

مثل بچه ها شدم یهو

- کارتم رو بده

- اگه می خواهیش خودت بگیرش

- اشلی: زینب امروز تو زیاد زحمت کشیدی بگذار ما حساب کنیم

- دنی: بابا ایرانی ها تعارف دارند نپرسیده حساب کن خودت

داشتن بحث می کردند که رفتم رو یه صندلی و از دستش کشیدم و دادم دست پیرمرد که معروف بود به باباعلی

 

بعد چند ثانیه سکوت همه از خنده ترکیدند

منم اومدم پایین از صندلی و با افتخار دست به سینه وایسادم

- واین است یک ایرانی

خنده بیشتر شد

یکم که خشک شدیم از بابا علی اجازه گرفتیم که بریم من و سارا نمازمون رو تو اتاق پشت مغازه اش بخونیم

 

#راحیل

#رنگ_های_آسمان

#رمان #دانشجویی #ایرانی