مخاطب خاص من سلام...
نمی دانم می دانی که چه اندازه عاشقت هستم یا نه...
ولی خوب می دانم که دوستدارانت زیادند...
نمی دانم چگونه حرف های دلم را به تو بگویم...
گاهی به مادرم می گویم، کاش الآن پزشک بودم تا با تو می آمدم.تنها با فهمیدن خواسته ام می گویند "چرند نگو،دیوانه شده ای؟"
اگر عاشق راه و رسم و مرام تو بودن دیوانگی است اعتراف می کنم که دیوانه ام.
مگر دیوانگی چیز بدی است؟تو دیوانه ی کسی هستی که بسیار قَدَر است و من دیوانه ی او و راه و رسم تو 
آه...
هرگاه که به تو فکر می کنم تنها شرمندگی برایم می ماند و اشتیاق وصال به محبوب تو
صفت زیبایی داری...مدافع حرم...
دفاع از حریم ولایت...
کاش من هم در کنار شما بودم...
شمشیری دیگر وجود ندارد که بگویم می خواهم در کنارتان شمشیر بزنم ولی می گویم کاش می شد در کنار شما تفنگ به دست بگیرم نه آنکه پیکر بی جانتان را به دوش بگیرم...
به تو غبطه می خورم...
کاش می توانستم کاری بکنم،کاش....
من تا رسیدن به تو و معشوقت فرسنگ ها راه دارم.تا رسیدن به معرفتی که تو سالها است جام ها از آن نوشیده ای،قرن ها فاصله دارم...
فاصله ی من و شما بسیار است به اندازه ی خورشید و زمین ، اما کاش این فاصله نبود.
براستی تو کیستی؟؟؟
دلم می خواهد آنقدر شجاعت داشته باشم که سپری برای ایمان باشم در برابر تلاطم های روزگار اما فکر باعمل متفاوت است.
پدرانت در هشت سال دفاع مقدس و لبنان سپر اسلام شدند تو هم اکنون سپر اسلام و پرچمداران آن شده ای در شام...
چرا....
مگر دیگران به تو چه سود می رسانند؟؟؟
آری تو نیازی به تقدیر و تشکر کسی نداری.امام حسین به پاداش حفاظت از حریم خواهرش تو را در آغوش خواهد کشید ای سرباز امام زمان....
میزبانت حسین دوعالم است ... 
خوشا به سعادتت....
می دانی ...
 همیشه قهرمان من بوده ای...
هرموقع که به گلزارتان می رسم، قلبم به تپش می افتدو لرزه های دلم را حس می کنم.قدم هایم سست می شوند.
زانوهایم زیر بار غم خم شده است
دلم می خواهد کسی نباشد ...
کسی نباشد تا برزمین بیفتم و از ته وجود گریه کنم،اما هرگز نمی شود .هربار بغضم را می بلعم هم چون گلوله ی آتش و نفسم بالا نمی آید.
بغضم بزرگ تر می شود وقتی فرزندت با دیدن ماکت پدرش به سویش می دود و با نیافتن تو در گریه هایش غرق می شود.
برادر می شود مرا با خود ببری؟؟
تاکی و تاکی باید پیکر تو و برادرانم را با گریه هایم بدرقه کنم و بر دست ها ببینم و ساکت بمانم
تا کی گوشه کنایه های به تورا بشنوم و سکوت کنم...
تاکی اشک هایم را فرو برم...
تاکی گریه ی دختر شیرینت را ببینم و سکوت کنم...
دلم دارد از درد و غم در آتش می سوزد اما نمی توانم حرف دلم را بزنم.
تا کی مسیر دانشگاه تا خوابگاه را با تو حرف بزنم....
می دانی از تمام ظواهر دنیا خسته شده ام...
از درویی اطرافیان خسته شده ام...
از دشمنی مردم باتو،راهت،معشوقت و فرستادگان او خسته ام...
خسته ام...
مرا با خود ببر...
شهادت آرزویم است،هرچند لیاقت ندارم...
دستم را بگیر...تورا به خدا دستم را بگیر...
شنیدم که بزرگی به عمویش می گفت شهادت برایم از عسل شیرین تر است.
شهادت چه طعمی داشت...؟
مطمئنا طعمش آن قدر شیرین است که پشت به دنیا کردی،از شیرینی شانه زدن به موهای دخترت گذشتی ،از شیرینی در آغوش کشیدن پسرت گذشتی...
دیگر نمی خواهم شکایت کنم...
دیگر نمی خواهم شکایت کنم از نا شایستگی پشت میز نشین هایی چند...
دیگر نمی خواهم شکایت کنم ازبی عدالتی ها و بی اخلاقی های به اصطلاح انسان ها...
دیگر نمی خواهم شکایت کنم از بی اهمیتی به ارکان اسلام .نه فقط حجاب که آن تنها پیداست،بلکه ارکانی که در بانک های مثلا اسلامی شکسته می شود علی رغم فتوای مراجع تقلید...
دیگر نمی خواهم شکایت کنم از هرج و مرج های بر سر قدرت که عده ای را به کام مرگ و نابودی می کشاند و به خاطر نفع خودشان جوانان را در جنگی بر علیه یکدیگر وادار می کنند و جوانان پرشور بازیچه ی دست عده ای می شوند و از زندگی جدا می مانند.
دیگر نمی خواهم شکایت کنم از احتکار سرمایه ها توسط عده ای چند که صرف عیاشی ها و خوشگذرانی ها می شود.
دیگر نمی خواهم شکایت کنم ازتاجرانی که برای سود خود عرق و رنج کارگر هم وطن خود را فراموش می کنند و کالایی بی کیفیت وارد می کنند با آنکه در کشور به فراوانی وجود دارد.
دیگر نمی خواهم شکایت کنم از تنهایی رهبرمان و عشق تو و محبوبت و اینکه چقدر کسانی که باید گوش به زنگ حرف های او باشند و در ظاهر به حرف او و در عمل بر حرف اویند.
دیگر نمی خواهم شکایت کنم از عالمانی که علمشان به جای نجات بخشی ، نابودی ملت را رقم می زنند.
دیگر نمی خواهم شکایت کنم از رشوه ها و ربا ها وغیره که فقیران را فقیر تر و اغنیا را غنی تر می کند.
دیگر نمی خواهم شکایت کنم از قدرت نشینانی که تنها به تکذیب گذشتگان می پردازند و بس...
برادر خسته شده ام...
مرا با خود ببر...

فاطمه سلیمی متخلص به آوا