قلم سرا

خط خطی های راحیل بانو

۲۹ مطلب در مهر ۱۳۹۶ ثبت شده است

روزگار بدی شده...

زمانه زمانه ی بدی شده است
نه زنان عفت پیشه می کنند و نه مرادان غیرت را
همه این گونه نیستند ولی این اندک ، بسیار به چشم می آیند
در این روزگار بگذریم که خیابان ها نمایشگاه تن های نیمه عریان است و گاه خواسته ی پدران و شوهرانشان هم،این است تا جذابیت ناموسشان را به رخ بقیه بکشند
اما عده ای هستند که نادانسته یا دانسته اشتباه بزرگ تری می کنند و آن مردانی هستند که عکس خواهران و مادران و زنان خود را بی مهابا برای همگان به نمایش می گذارند.
 باید یک سوال از آن ها پرسید.
آیا اجازه می دهی من این عکس ها را منتشر کنم و به هر عابر کوچه و بازار بدهم؟
مرا نکشی جای تعجب دارد!
و حالا یک سوال بزرگ تر پس چرا خودت این عکس را بین تمام کسانی که می شناسی و نمی شناسی پخش می کنی تا در پای آن از آنها تعریف بشنوی و لایک بگیری و غیره؟
باور کن عکس چاپ شده را شاید دور بیندازند،شاید پاره کنند،شاید همه جا همراه نداشته باشند،اما این وسایل الکترونیک قرن حاضر همیشه هستند و هرلحظه مشاهده می شوند
چگونه عکس ناموست را وسیله ی لذت چشم های هرزه می کنی در هر جا و هر لحظه

در این شب ها که خواهر و برادری تاریخ ساز شدند و معرکه ای شگرفت آفریدند برادر با تو حرف دارم

از تو سپاسگزارم که برای من چون حسین بودی برای خواهرش هرچند من زینب بودن را هنوز نیاموخته ام
همواره برایم سپر بودی در برابر نگاه های همه
در خیابان تکیه گاهی بودی که آرامش را برای من به ارمغان می آورد
تو را سپاس می گویم
می دانم که آرزوهایت را در آرزو های من محو کردی و با زمین خوردن هایم،هم پای من و حتی بیشتر از من گریستی و با روزگار برای من جنگیدی
می دانم که غصه هایت را پنهان کردی و لبخند هدیه ام کردی تا دلم را نلرزانی
نگفته خواهش دلم را پاسخ گفتی و دنیایت را برای ساختن دنیایم خراب کردی
می دانم قربان صدقه های مرا پای عکس هایت می خواندی و از دیدگان و گوش های همه مخفی می کردی تا کسی چشم طمع به من نبندد
برادر همه را می دانم و حتی بیشتر از گفته هایم
تو را از دست نخواهم داد
برای داشتنت جلوی همه می ایستم حتی مرگ
آری به مرگ هم اجازه ی دزدیدن تو را نخواهم داد مگر آنکه قبل از تو مرا باخود برده باشد
برادرم خسته نباشی از برادر بودنت
برادر بودن سخت ترین کار دنیاست،خدا قوت
دوستت دارم با تمام عشق و وجود و هیچ چیز و هیچ کس نمی تواند این عشق را از من بگیرد
دوستت دارم غیرتت را حیای چشمانت را پاکی نگاه و دلت را لبخندت را و اشک های پنهانت را
دوستت دارم


فاطمه سلیمی متخلص به آوا 

۲ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
راحیل بانو🤷‍♀️

لبریز از خدا...


جوان مظهر شور و شعف است

 عاشق زندگی و بالندگی است و در زندگی هم چون سوارکاریست که می تازد
اما گاه آنقدر در خدا محو می شد که می تازد تا به او برسد
قلبش که آکنده از نور خدا شود روحش پرواز را به تاخت ترجیح می دهد
جوانی غیود و دلیر ، بی همتا در میان اهل زمین و شبیه ترین فرد به پیامبر خاتم پرواز را برای رهایی از تن خاکی بر می گزیند
علی اکبر ....
اسمش هم قلب انسان را تکان می دهد.
چقدر پدر برایش سخت است که اذن رفتن و جنگیدن به فرزند دهد در صورتی که می داند فرجامش چه جانگداز خواهد بود
حال می فهمم شهدای ما چه کسی را الگو قرار داده اند که در اوج جوانی پریدن را به خزیدن ترجیح داده اند . می دانستند که برای پدر سخت است و مخفیانه پا در راه گذاشتند
شمشیرت چون طوفان چونان بر دشمن فرود آمد که از جنگ تن به تن گریران شدند و پشت بر میدان کردند
می دانم که از تشنگی توان جنگ نداشتی و سلاح بر دستانت سنگین شده بود
می دانم اگر جرعه ای آب بر داغ عطشت مرهم می کردی به جای ۲۰۰ نفر کل لشکر را در هم می کوباندی
ببینم آن هنگام که زبان در دهان پدر بردی چه شد که چشم بر هم آوردی و پا در میدان نهادی و از کارزتر بیرون نیامدی تا شهادت
چه شد؟ دهان پدر را خشک تر از خود یافتی؟
وای علی اکبر چه غوغایی به پا کردی با خاک کشیدن تک تکشان
اما ناگهان گرد و خاک میدان را چنان گرفت که تمام تکبیر ها خاموش شد
تو را در میان میدان به زمین آوردند اما نمی دانستند که چون تویی حتی در خاک هم در اوج است

چه زخمی از تو بر دل داشت دشمن
 چه ترسی از تو بر دل داشت دشمن
 به هر شمشیر و نیزه حمله کردند
بدن را قطعه قطعه پاره کردند

گمان کنم وقتی پدر بر بالینت رسید از فرط غم کمر نمی توانست راست کند
گمان کنم نمی دانست چگونه تو را در آغوش کشد آخر بدن بریده بریده را چگونه می توان به آغوش کشید ناچار صورت به صورتت نهاد
آن موقع بود که صدای شکستن کمر پدر عالم را سوزاند
ما جوانیم و در گناه غوطه ور و تو جوان بودی و لبریز از خدا
دست ما را هم بگیر تا کمی از حصار هایی که به دور خود ساخته ایم خارج شویم


فاطمه سلیمی متخلص به آوا 

۳ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
راحیل بانو🤷‍♀️

مسافر بی سر...




بعضی از آدم ها عمری ریاضت می کشند و عمری صرف می کنند برای پیمودن راه و رسیدن به عرفان حقیقی و خدا
بعضی دیگر هم یک شبه ره صد ساله ی آن سالکان را می روند
ولی تفاوت در این جاست که آن پیر بعد از یک عمر نمی داند رسیده یا نه اما آن جوان در همان آغاز می داند که می رسد
آن پیر ممکن است راه را گم کند اما آن جوان مستقیم ترین و سریع ترین راه را می داند
خدایا چه سری است در آن و چه حکمتی ؟ چه رازی دارد این پیمودن عاشقانه؟
آری امروز مسافری از راه رسید که همه و همه به استقبال او آمدند
و خدایا چه عظمتی از روح و وجود او به نمایش گذاشتی و چه مهری از او در دل عالمیان قرار دادی
می خواستند خانواده اش را آزار دهند اما نمی دانستند که کارشان آنها را به اعماق تاریکی فرو خواهد برد
محسن... شهید محسن حججی..‌. حاج محسنی که هیچ وقت حج نرفت اما با لباس غرق به خون خود احرام بست

حاج محسن ، عزیز دل ها و عزیز دل رهبر چه کردی حاجی؟
زمین و زمان را در آشوب نگاهت فرو بردی و در صلابتت محو کردی اقتدار کوه را
چه قدرتی تو را آنچنان محکم کرد که ترس در چشمان یزیدیان موج می زد
حاج محسن حتم دارم که مهمان سفره ی امام حسین(ع) هستی و در آن شکی نیست... خوشا به حالت .
 راستی سلام ما را با سرور دو عالم برسان
می دانیم که کوله بارمان از گناهان بی شمار مملو شده اما ما به عشق تو و عشقی که در دل داشتی قدم در این راه نهادیم پس نظری هم به ما بینداز و شفاعتمان کن
خدایا ذره از معرفت او را نصیب ما کن تا شاید در این گمراهی ها و ظلمت های دنیا روشنی بخش راهمان باشد و راه گم نکنیم
حاج محسن قسم به روح پاکت و پیکر بی سرت در این راه استقامت می کنیم تا پای جان... تاآخرین نفس و تا آخرین قطره ی خون
راستی نگفتی چه کردی با آن حرامیان که از داغشان با پیکرت چنان کردند. شنیده بودم که علی اکبر را در میدان قطعه قطعه کردند حال با تو فهمیدم دلیلش را
راستی سرت کجاست در تنور خولی یا در کلیسای مسیحی
می دانم .... می دانم که روحت اسیر تن نبود و این گمان داعشیان بود که تو را با به زنجیر کشیدن پیکرت اسیر کرده اند
با دل علی چه کنیم حاجی ؟ او که از بودن تو چند سال بیشتر درک نکرده است . می دانم که هستی
می دانم که حواست هست
اما نگرانم ... نگران نیش و کنایه هایی هستم که چند سال دیگر که شاید یادشان رفت روح پسرک تو را می آزارد
پسرکی که می دانم چون تو بال و پر می گیرد  و دل به طوفان های زمانه می زند
راستی موقع بهانه گیریش خودت را برسان . ما که روح تو را درک نکردیم این چنان حیران عظمت تو ایم او که دیگر پاره از از وجود تو است  چه می کند با دوری ات ؟

التماس شهادت ای شهید


فاطمه سلیمی متخلص به آوا 

۶ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰
راحیل بانو🤷‍♀️

آخرین سرباز...



چه کردی ای بزرگ مرد در گهواره
ای آخرین سرباز پدر و ای ناز دانه
می دانم از فرط تشنگی توان گریه نداشتی
می دانم ای سرباز که چقدر خیل دشمنان با دیدن تو برآشفت
شمشیر نبستی ، زره نپوشیدی و پا بر رکاب نگذاشتی و هیچ دشمنی را به هلاکت نرساندی
می دانم ،اما می دانی دشمن از رجز خوانی و شمشیر زنی تو نمی ترسید از صدای گریه ای بود که بی اشک چشم، زمین و آسمان را می لرزاند و جان از کف دشمنان می گرفت
از این رو بود که حرمله آن تیر کمان خود را به دست گرفت
آری او از گریه ات می ترسید
آخر مگر گلوی یک طفل شش ماهه چقدر است که تیر سه شعبه را روانه ی آن کردند؟
آخر مگر آب خوردن یک طفل چقدر است که آب را از تو دریغ کردند؟ آیا بیش از چند قطره بود؟
می دانی تو آخرین و بزرگترین ضربه ی مهلک بر تاریخی جاهلی بودی و هستی
کیست که همانند تو باشد که هزاران کودک را در قامت تو می آرند و یادت می کنند . کیست که هزاران مادر دلهایشان را دخیل آن کنند
آری تو خود یک کربلای جدا هستی
تو عزیز تر از آن بودی که آب از دست نا اهلان بخوری این را موقعی دریافتم که خون پاکت را پدر به آسمان می پاشید و فرشتگان قطره قطره اش را می گرفتند و حتی یک قطره ی خون به زمین باز پس داده نشد
چرا که زمینیان لیاقت گوهری چون تو را نداشتند
ای شاهزاده ی شش ماه دست گیر ما شو تا لیاقت حضور و ظهور امام زمانمان را بیابیم و در خود پرورش دهیم
راستی شهادت در اوج پاکی و معصومیت چه مزه ای داشت؟


فاطمه سلیمی متخلص به آوا 

۵ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
راحیل بانو🤷‍♀️

بینهایتی در جثه ای کوچک...



بی مقدمه می گویم چرا که هیچ مقدمه ای نمی تواند چون او باشد .
۱۳ سال داشت اما در میان عرب و عجم رشادت و شجاعت او را هیچ کس نداشت که چون او بدون زره در مقابل ده ها هزار نفر بایستد

۱۳ سال داشت اما کسی یارای عرفان و روح بلند او نبود که در تاریکی شب ماند کنار عمو و شهادت طلب کرد و آن جمله ی معروف که زمزمه ی جوانانی شده است که چون او دل به دریا می زنند و در دل طوفان ها پابرجا می مانند و خم به ابرو نمی آورند. سر می دهند اما ترس به دل راه نمی دهند .
آری ۱۳ ساله ای که رهبر شد برای حسین فهمیده ها.
قاسم تو را هرچه بگویم کم است که تو بزرگ تر از هر آنی که تصور کنم . آخر بینهایت در ظرفی محدود کجا جا شود .
قاسم از عمو چه دیدی در آن ۱۱ سال که هیچ کس ندید آن را که اینگونه جان را سپراسلام کردی؟
چه کردی که عمو دلبندش را اذن میدان داد؟به پایش افتادی و و با اشک چشمانت التماسش کردی؟
تاریخ در وصف تو حیران است قاسم .
لحظه ای نمی توانم مصائبت را تصور کنم . ضربه ی شمشیر به سر، ضربه ی سنگ ها به تن . چقدر می توان سنگدل بود که ماه رویی چون تورا به ضرب سنگ آزرد.
آنها نه شیطان بودند و نه حیوان چرا که هردو از آنها بالاترند.

قاسم اسطوره شد برای تاریخ و روزگار. اسطوره ی رشادت و شهادت . نماد ولایت مداری تا لحظه ی آخر.
قاسم معنای واقعی تا آخرین نفس است .
قاسم ذره ذره عشق خداست که شمیر در هوا می گرداند و رجز می خواند و هم چون برگ های خزان دشمنان را به خاک می کشد.

قاسم موقع رفتن که پایت به رکاب نمی رسید و زره اندازه ات نبود چه شد که در چند ساعت میدان هم قامت علی اکبر شدی؟


فاطمه سلیمی متخلص به آوا 

۵ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
راحیل بانو🤷‍♀️

پا برهنه چون باد...



امشب دیگر نمی دانم چه بنویسم . نه آنکه ندانم ،نمی دانم از کجا شروع کنم ... !

زبانم از گفتن قاصر است و قلمم سردرگم.

پسربچه ها عاشق تفنگ و شمشیر اند اما در مقابل واقعی اش ترس است که جای عشق را می گیرد .

درمقابل ترس پشت پدر مخفی می شوند و یا در لابه لای چادر مادر امنیت را درآغوش می کشند .

ولی چه بگویم از بزرگ مرد و دریادلی در جثه ای کوچک؟

چه بگویم که با دیدن آن همه گرد و خاک و هجوم دشمن پابرهنه سمت عمو می دوید و رجز میخواند ؟

چه بگویم از آن همه شجاعت و معرفت ؟

چه بگویم که سپر شد تا چند لحظه عمو را بیشتر ببیند ؟

مگر دست کودک چقدر است که سپر عمو در برابر شمشیر شود ؟

کسی به اندازه ی او قتلگاه را درک نکرد حتی زمانی که سینه اش با تیر سه شعبه به آغوش عمو دوخته شد .

شجاعت حیدری و اقتدار علمدار و رشادت حسنی و عشق حسینی در سینه ی کوچکی گرد آمده بود به نام عبدالله .

کسی که دنیای زیبای کودکی را باشیرینی شهادت معامله کرد .

آخر تو که بودی عبدالله که چشم ها در گریه ی بر تو خون می بارد و قلم ها از حرکت می ایستد و کلمات و حروف گم می شوند و زبان از بیان قاصر می شود ؟

به راستی تو کیستی عبدالله ؟

۴ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
راحیل بانو🤷‍♀️

بازگشتی که از ماندن ماندگار تر شد...




چند دهه قبل از ما دهه هفتادی ها نسلی بود که لات سر کوچه اش هم به اشارت امام آزادمری آموخت و پای در ره عشق و شهادت نهاد و حر زمان خود شد.
آری حر ... !
حر معنای توبه ای عارفانه و حقیقتی جاودانه است که هنوز قدم در راه نگذاشته امامش او را در آغوش می کشد و وعداه ی دیدار ذات حق می دهد .
حر چه کرد که حر شد؟

 مگر جز آن بود که پنجره ی قلب و روحش را برای پذیرش حق باز گذاشت ؟

 مگر جز آن بود که عطر و خنکای نسیم امام زمانش را به جان و دل حس کرد ؟
دنیا و جان و مال و همه را رها کرد تا امامش را دریابد .
بهشت هدفش نبود ، شهرت هدفش نبود ،تنها رسیدن به سرمنزل یار خواسته اش بود.
حال حر جاودانه ای در تاریخ و نمادی برای آزادگی و آزادمردی است .
کاش هر کداممان حر زمان خود باشیم یا لا اقل حر زندگی خود .
امام زمان با تمام اشتباهاتم مرا بپذیر تا شهادت را در راه تو تجربه کنم .
سید علی ... رهبرم،پدرم،فرمانده و نائب امامم تا آخرین نفس تا آخرین قطره خون پای راهت هستم می خواهم که باشم. آقا دعا بفرما برای ما .


فاطمه سلیمی متخلص به آوا 

۴ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰
راحیل بانو🤷‍♀️

از پسر بودن یک چیزش را دوست دارم...



از پسر بودن یک چیزش را از همه بیشتر دوست دارم
محرمش را
پسر که باشی می فهمی چه عشقی دارد در میان کوچه ها با پای برهنه زنجیر بزنی  و پاهایت خسته نشود . شور دارد محرم . عشق دارد
پسر که باشی می فهمی چقدر لذت بخش است در خیل سینه زن های هیئت گم شوی و او پیدایت کند
پسر که باشی حس می کنی ورود امامت را هنگامی که به استقبال محرمش می روی
حس می کنی که دویدن هایت ،گریه هایت از روی عادت نیست
پسر که باشی حس نی کنی خادم هیئت بودن چقدر عزیز است و دنیایی را با آن نمی توان معامله کرد
آری پسر که باشی می توانی شهید شوی و سر زانوی ارباب بگذاری و در آغوش او آرام گیری
آری از پسر بودن محرمش را از همه بیشتر دوست دارم چرا که نوکری چون تویی نصیبم می شود که از سروری بر تمام دنیا بالاتر است



فاطمه سلیمی متخلص به آوا 

۴ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰
راحیل بانو🤷‍♀️

دخترک پا برهنه...


کودکان با تمام پاکی و شیرین زبانیشان دوست داشتنی اند
به خصوص اگر دختر باشند و به خصوص اگر سه ساله باشند
اگر دختر بچه ای گریان ببینید چه می کنید ؟
اگر بفهمید جامانده از همه ،آن وقت چه می کنید؟
مطمئنا او را نوازش می کنید و آرامش می کنید
اما در روزگاری کسانی احساس و انسانیت را شکستند
شکستند و دل زمان و زمین را به لرزه درآوردند
این روز ها در روزگارانی نه چندان دور دخترکی سه ساله ،دردانه ی بابا که تمام وجودش بود و بابا ،در بیابان جاماند .
تشنه از آب و بابا و زخمی به خار مغیلان.
 و به جای نوازش، سیلی صورتش را گرما بخشید.
به جای دست محبت، چنگال موهایش را گرفت.
به جای پیدا شدن ،سر بابا را یافت.
چه بگویم که نگفتن بهتر است... .
از کجای مصیبت بگویم ؟
از کدام اشک و ناله اش برای بابا؟
از گوشواره ای که بابا قول داد یا آنکه از گوش ربودند؟
دختر داری؟
دختر پاره ی تن پدر است و پدر تمام وجود دختر
از آنجا بگویم که سر در بغل دست بابا را گرفت یا از آنجا که فریاد عمه سر می داد؟
از اشک های پنهانش یا بی قراری هایش؟
از کدامشان بگویم که بفهمی نانجیب بودند و نا نجیب اند اینان که تاریخ را تکرار کرده اند برای او ؟
از کجا شروع کنم که بفهمی سوریه و مدافعان حرم همه نام است و مقصد نوکری اوست
از کجا شروع کنم که بفهمی چگونه می توانند دختر سه ساله ی شیرین زبانشان را رها کنند و از او دل بکنند تا دوباره رقیه بی پناه نشود چرا که او جان عالم است و گریه اش آتشی است بر دل عالم.


فاطمه سلیمی متخلص به آوا 

۶ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
راحیل بانو🤷‍♀️