امشب آخرین شب است

ومهمان سه امام زاده ام

امشب محتمل ترین شب است و دل من پر هیجان تر

امشب آخرین قدر است

و چشمانم گویی می خواهند بیشتر قدر بدانند آخرین قدر را

امشب جانم شعله می کشد و ذوب می شود و از گوشه ی چشمانم به آرامی رها می شود

بگذار راحت بگویم بغض جامانده ام را...

امشب تنهایم

تنها به آن مفهوم نه ، که اطرتفم پر است از آدم ها

و تنها به مفهوم دل نه ، که خانواده ام دل مرا در آغوش پر مهر دعاهایشان می فشارند

خدایا تنهایم از آنجهت که هنوز تو را آنگونه که تو شایسته ی آنی حس نمی کنم

وحتی آنگونه که خودم می خواهم تو را نمی یابم

می دانم که مشکل از آینه ی زنگار بسته ی دل من است نه از عظمت وجود تو

می دانی....

وقتی همه جا تاریک شد ....

وقتی چادر را حفاظی کردم بر اشک هایم ، تا فقط تو در آن شریک باشی...

دلم می خواست دست تو صورتم را نوازش کند ....

دلم می خواست تو چادر از رویم بکشی...

مرا در آغوش گرم خود بگیری...

عاشقانه بگویی...

بنده ی من ... با اینکه گناه کاری تو را می بخشم...

می دانم همه ی اینها را می گویی 

اما مرا چه به شنیدن صدای حق

کاش گوشم صدای تو را می شنید و چشمم نور وجود تو را می دید

خدایااین آخرین شب است . دست خالی مرا این چنین خالی برنگردان که از جود و کرمت بدور است

وقلب خالی مرا بدون نور وجودت باقی نگذار که این شب در گذار است و شاید مرا تا قدر بعدی فرصتی باقی نباشد

خدایا العفو


فاطمه سلیمی متخلص به آوا