سال هاست در آروزیت این شب

شب تا به سحر خواب به رخ نیست 

سال هاست به دنبال تو آیم 

سال هاست که دنبال تو جویم

هر سال به امید وصالت

هردم به رخم ز اشک جوی است

تا سیم دلم با تو شود وصل 

قرآن به سرم،قیام کردم

ای یار همه نگه به ما کن 

یک دم نظرت عالم من جور دگر کرد

این سیم وصال بین که چه ها بادل من کرد 

دانم که زبس بار گنه سنگین است

این سیم به اشک ظاهرم وصل نگشت

ای حق تو غفور و مهربانی

یک دم گنهم تو بی گنه بین

یک نای گلو ز قلب من بین

معراج تو جای من نباشد ، دانم

ای حق تو توانا و رحیمی

من را به سحر به کاخ خود خوان

این قدر دگر اشک رخم نیست

قلبم به تمنای تو خیزد

اشک از رخ جان برون تراود

ای چشم خموش باش تو امشب

ای گوش همی بند شنودت

ای جان تو به پا خیز ز جسمم

ای چشم دلم این شب قدر است

هم حور و ملک در این زمین اند

چشم دل من کجا تو بستی

آه، دانم کوله بار من پراست

درپس این پرده ی دنیا خبر هایی پر ست

آه این معرفت در من کجاست

این شب به دلم نور بتابان

قفل از دل و گوش و چشم بگشای

موعود زمان به ما بپوند

این پرده ی غیبت به کنار آر

آوای دل غم زده ام را

این بار شنو تو را به جانم


فاطمه سلیمی متخلص به آوا