🌹

هو سمیع

.

.#قسمت_بیستم

.

اما ترس من اینه که اون جماعت این کار رو با زن و بچه ی هنوز نیومده ی من بکنن

ترسم از مادرمه که دق نکنه

از پدرم که پشتش نشکنه

- فردا نمی پرسن به خاطر چی نیومدی

می پرسن تو که می دونستی چرا نیومدی

فردا هر کدوم از ما قبر جداگانه ای داریم 

هرکدوم جدا سوال و جواب می شیم

- تو هنوز تازه واردی

اگه مولوی اینقدر با احتیاط پیش می ره به خاطر همین اتفاق هاست

ابوذر قریبه فکر کنم اولین نفری هستی که اومده سرش

- تو چرا رسم رفاقت و برادری به جا نیوردی - از خجالت

بدعهدی کردم ، کم گذاشتم واسش 

چند دقیقه سکوت شد بینمون

- آرزو شب ها تنها می ترسه من باید برم

بهتره شما هم بیاید این منطقه شب سگ های ولگرد زیاد داره

 

سر شام حسابی ساکت بودم

داشتم به حرفای سعید فکر می کردم 

خوابم نمی اومد

فقط تو رخت خواب جا به جا می شدم

با صدای در اتاق از جا پریدم

صدای در مضطربانه بود

در رو باز کردم سعید بود

- آرزو حالش بده زودتر بیا

دویدم سمت آرزو

تب داشت و هذیون می گفت

معاینه اش کردم سرما خورده بود ولی شدید

سعید با همین اندک بدحالی داشت جون می داد لبخندی به سعید زدم - نگران نباش خوب میشه

پاشویه رو شروع کردم و تنها چیزی که پیدا می شد قطره ی استامینوفن بود که بهش دادم

خیلی نگذشت که تبش قطع شد

رفتم که به سعید بگم و نگرانی اش کم شه

دیدم سر سجاده نشسته و گریه می کنه و از امام حسین شفای زن و بچه اش رو طلب می کنه

نشستم پشت سرش

- حالشون خوبه 

دقت کردی تو به دل شیعه ای و به ظاهر نه

نگاهم کرد

- حالشون خوبه اما این هفته ببرش شهر پیش متخصص زنان و زایمان 

دو سه هفته دیگه باید بچه به دنیا بیاد 

یه سری کارها لازمه انجام بشه

بلند شد رفت سمت آرزو

نشست و دستش رو بین دستای خودش گرفت 

آرزو بیدار شد 

قربون صدقه بود که سعید نثار آرزو می کرد

صبح واسه ی آرزو صبحانه عدسی درست کردم

وقتی خورد حاضر شدم که برم بیرون

در رو که باز کردم سعید ایستاده بود پشت در

- می دونستم می ری

بیا این کلید

فقط مراقب خودت باش

- ناهار واسش سوپ گذاشته ام مراقبش باش که تب نکنه

کلید رو گرفتم و رفتم سمت خانه بهداشت

اول یه سری به سوئیت نقلی پزشک زدم و وسایلم رو مرتب کردم

 

#راحیل

#در_این_حوالی

#رمان #ایرانی #سرگرمی #مدرن #متفاوت