🌹

هو سمیع

.

#قسمت_بیست_و_دوم

.

واکسن ها رسید و یخچال رو مرتب کردم و استاندار هارو اجرا کردم

 

اذان ظهر بود آرزو بعد اومدن سعید رفته بود خونه

خانه ی بهداشت هم کسی نمیومد و من دلیلش رو نمی فهمیدم

رفتم مسجد 

بعد نماز با خانوم ها صحبت کردم که برای واکسیناسیون و دریافت کارت واکسن و پرونده بهداشت بچه هاشون بیایند 

باز فرداش خبری نبود

چک واکسن هارو برداشتم و شروع کردم خونه به خونه برم

واکسن نصف بچه هارو زدم 

ولی تو هر خونه که می رفتم با ترس و لرز جواب من رو می دادند

حس خوبی نداشتم

اذان گفتند رفتم سمت مسجد

نزدیکی های مسجد بودم که چند تا پسر جوون جلوم رو گرفتند

- کجا داری می ری

- به شما نباید جواب پس بدم

- اتفاقا اینجا باید جواب بدی

سرم رو انداختم پایین و خواستم از کنارشون رد شم که یکیشون هلم داد عقب

متعجب نگاهشون کردم

- چیه؟

نگفتی کجا می ری

- به شما مربوط نیست

دست انداخت بند جعبه ی واکسن ها رو کشید 

محکم پک رو گرفتم و سمت خودم کشیدم

رد بند روی دست پسره خط انداخت

- با زبون خوش خودت اونو بده

- با زبون خوش راهتون رو بکشید و برید

هم هیکلی هم همه جوره زورشون از من بیشتر بود اما نباید کم میاوردم جلوشون

- اذان تموم شد شما مگه مسجد نمی رید

- مگه تو هم مسلمونی

- نه فقط شما چند نفر که راه رو واسه یه خانوم سد کردید مسلمونید

مادر پدرتون ادب یاد شما ها ندادند

- چرا اما نگفتند به یه رافضی هم باید احترام گذاشت

- آهان پس شما از اونا شید

- از کدوم ها

- همین هایی که جلوم می بینم لازم به توضیح ندارند

- تو با اجازه ی کی راه افتادی رفتی خونه ی مردم

- نمی دونستم از چند تا بچه هم باید اجازه می گرفتم

- حالا بدون

- به بزرگتر از شما جواب پس نمی دم بکشید کنار

از کنارشون رد شدم

یکیشون از پشت بند جعبه ی واکسن هارو کشید

اونقدر نیروی دستش زیاد بود که من و جعبه ی واکسن ها با هم نقش زمین شدیم

واکسن ها روی زمین ریخت خواستم جمعشون کنم

سر دستشون اومد جلو 

خواست پاش رو روی یکی از واکسن ها بگذاره با دست کف دمپایش رو گرفتم

چند ثانیه مقاومت بیشتر طول نکشید

نیروی پاش رو بیشتر کرد و واکسن بین زمین و پشت دست من خورد شد و خورده شیشه هاش وارد دستم شد

اما گویا واسش کافی نبود چون پاش رو با حالت گردش به زمین فشار می داد و درد من بیشتر می شد و اون بیشتر کیف می کرد

اما صدایی از من بلند نمی شد فقط دندونام رو به هم فشار می دادم که آه از نهادم بلند نشه

پاش رو که برداشت از جام بلند شدم

خون از دستم قطره قطره می چکید

 

#راحیل

#در_این_حوالی

#رمان #ایرانی #سرگرمی #مدرن #متفاوت