🌹

هو سمیع

.

#قسمت_بیست_و_سوم

.

- به اندازه ی شما آدم احمق و بی غیرت ندیدم

این واکسن ها برای خواهرت و برادر های خودتونه

جمله ام تموم نشده بود که دست یکیشون واسه سیله زدن بلند شد چشمام رو بستم 

مدت زمانش به نظرم طولان

ی شد

چشمام رو باز کردم دیدم سعید دست پسره رو تو هوا گرفته

- این رو ستا هنوز بزرگتر داره 

لازم نیست شما واسه کسی خط و نشون بکشید

سریع گورتونو گم کنید

 

پسره با انگشت اخطار می داد به من

- یادم می مونه 

بالاخره تنها می شی

- یادت بمونه 

وقتی دور تر شدند سعی برگشت سمت من

- خوبی؟

-اوهوم

- بهت نگفتم بدون هماهنگی کاری نکن

نگفتم این قوم هنوز همون قومه

- آقا سعید آسمون به زمین بیاد زمین به آسمون باز هم من باید وظایفم رو انجام بدم

- خیلی کله شقی

کمک کرد بقیه ی واکسن ها رو جمع کنم و رسوندم به خانه ی بهداشت

واکسن هارو برگردوندن سر جاشو سرم شست و شو برداشتم

- می رم آرزو رو بیارم کمکت کنه

- نه نیارش می ترسه 

اصلا این مدت این طرفا نیارش 

اگه می تونی خودت الان کمک کن دستم رو پانسمان کنم

اومد جلو سرم رو دادم باز کنه

خواستم بریزم روی دستم اما از سوزش ناخودآگاه دستم عقب کشیده می شد و نمی تونستم

سرم رو از دستم گرفت و خودش می ریخت روی دستم 

من لب هام رو گاز می گرفتم که صدام در نیاد - می تونی با پنس خورده شیشه ها رو در بیاری؟

خودم نمی تونم

- باشه ولی مطمئنی تحمل داری

- مجبورم

خورده شیشه ها که تموم شد با کمک سعید دستم رو پانسمان کردم یه مسکن خوردم و کلید رو دادم دست سعید که در خانه بهداشت رو قفل کنه و رفتم توی اتاق خودم رو روی تخت رها کردم

 

نباید جا می زدم

ولی نمی فهمیدم با دیدنم مشکل دارند با خودم مشکل دارند یا مشکل جای دیگه ایه

اصلا انگار این روستا سال هاست مدفون شده در هاله ی فراموشی 

شب شد اما خوابم نمی برد

تنها جایی که فکر می کروم آرامش می ده بهم قبرستان بود

رفتم سر مزار ابوذر

_به زور به رسم خودم داداشمی

داداش تو چه طوری تحمل کردی

چه طوری باز برگشتی

چرا باز اومدی که اینقدر غریب باشی

بگو چی کار کنم که نکرده ام

بگو چی کار کنم 

از کجا شروع کنم

جرات خودت رو به من هم بده

این چه جهالتیه که حتی حاضرن بمیرن اما ازش دست برندارند

مگه من با اعتقاداتشون کاری داشتم

 

داداش .... هق هقم بلند شده بود

تو سکوت بیایون صدای گریه هام تو زوزه ی باد گم می شد

گاهی زوزه ی گرگ گاهی پارس سگ

از چی باید می ترسیدم بیشتر از جهالت مردم

خوابی که خواب نبود ولی نمی خواستن ببینن

 

#راحیل

#در_این_حوالی

#رمان #ایرانی #سرگرمی #مدرن #متفاوت