🌹

هو سمیع

.

#قسمت_بیست_و_ششم

.

جلوی در که رسیدم چند تا ریش سفید ها ایستاده بودند و مانع خروج من

یکیشون که بقیه به حرفش بودند یه قدم سمت من اومد

- خیلی گستاخی که اومدی اینجوری بی ادبانه تو مسجد

به اجازه ی کی خانه ی بهداشت قراره باز بشه

اونجا بسته می مونه تا زمانی که ما بگیم اونم با پزشکی که ما بگیم

ما نمی گذاریم یه بی دین زن و بچمون رو درمان کنه

- اولا بی احترامی به حرمت مسجد نکردم و مسجد خانه ی خداست نه بنده ی خدا

پس اجازه ای لازم نبود بگیرم واسه اومدن اینجا

دوما برای باز کردن خانه ی بهداشت و پزشک شدنم برای این روستا به اجازه ی کسی نیاز نداشتم و ندارم 

و برای درمان مطمئنا به اجازه ی شما نیازی ندارم

ثانیا من نه بی دینم نه کافر مگه اینکه شما هم باشید چون اصل دین من و شما یکیه پس یا من مسلمانم یا نیستم واگه نباشم پس شما هم نیستید

 

می دونم خیلی تند رفتم ولی چاره ای نداشتم - از فردا نه ...

از همین امروز خانه ی بهداشت باز هست تا وقتی من اینجا پزشکم

 

از کنارشون گذشتم و از مسجد خارج شدم

اما قلبم تند می زد

بزرگ روستا ابوسعد که باهاش حرف زده بودم از حرص چشماش قرمز شده بود و دندوناش رو روی هم فشار می داد و تو مسجد فریاد می زد که من رو باید پرت کنند بیرون از روستا و حق ورود به مسجد ندارم و غیره

 

روی سکوی کنار در اولین خونه نشستم

نمی تونستم روی پام بایستم

 

رفتم سمت خانه ی بهداشت

پیرمرد با شنیدن حرفای توی مسجد رفته بود خونه و دیگه برنگشت

روی زمین نشستم زدم زیر گریه

اینجا انگار ته دنیا بود

راه خودم بود خودم انتخاب کرده بودم پس باید می موندم

 

اذان مغرب رفتم سمت مسجد

وقتی رسیدم همون پسرایی که مانعم شده بودن تو واکسن زدن جلوم رو گرفتن

- چیه ترسیدی خانوووم دکتر

زدن زیر خنده

- آهان آقا سعیدتون نیست که بیاد کمکت ؟

می خوای من جیغ بزنم یکی بیاد کمک

- خوشمزگیتون تموم شد باید بگم که به شدت بی نمکید 

به مامانتون بگید شب دبه آب نمک واستون درست کنه

الانم برید کنار می خوام برم نماز

- اوخ مگه شما نماز هم می خونید

- بله البته گویا شما نماز نمی خونید که زمان نماز مثل دزدای سر گردنه اینجا ایستادین

- هوییی حواست به حرف زدنت باشه

الانم یا راهت رو می کشی و میری تو خانه ی بهداشت می شینی تا بیاییم و بندازیمت از روستا بیرون یا یه مدل دیگه حالیت کنم

- من با حرف تو نیومدم که با حرف تو برم

- پس حرف آدمیزاد نمی فهمی

- آدمیزاد چرا اما مگه تو ادمی

اومد جلو و بازوم رو گرفت و پرتم کرد روی زمین از جیغم مردم اومدند بیرون از مسجد

خواست بیاد نزدیکم، بلندشدم و ایستادم

 

#راحیل

#در_این_حوالی

#رمان #ایرانی #سرگرمی