🌹

هو سمیع

.

#قسمت_بیست_و_هشتم

.

صبح با صدای در بیدار شدم

سعید آشفته پشت در بود

- سلام

- خوبی تو؟

- آره واسه چی

- چرا اینقدر کله شق بازی در میاری

چرا متوجه نیستی اگه بلایی سرت بیارن صداش هم در نمیاد

-خواهشا بحث نکن با من

 برگشتم داخل و نشستم لب تخت

دنبالم اومد

- من برای خودت می گم

وسایلت رو جمع کن و از این جای نفرین شده برو

- من نمی رم ... بمیرم هم نمیرم

کاری که شروع کردم رو رها نمی کنم

- نمی تونم هر لحظه مراقبت باشم این رو درک کن

- من ازت نخواستم مراقبم باشی

 

بحثمون ادامه داشت هم چنان تا اینکه از یه دندگی من به ستوه اومد و با بهم کوبیدن در رفت

تو تنهایی خودم گیر ‌کرده بودم

سمت آرزو نمی رفتم که مبادا آسیبی بخوره

ناچارا تو تنهایی خودم با ابوذر غرق می شدم

رفتم سر مزارش

تمام گل هارو کنده بودند و لگد مال کرده بودند 

دیگه جلوی اشک هام رو نتونستم بگیرم

گریه امونم رو برید

نفهمیدم چقدر خوابم برده بود ولی هوا تاریک بود که بیدار شدم

رفتم سمت خانه ی بهداشت

تازه صبح شده بود که با صدای یه زنِ سراسیمه که پزشک رو صدا می کرد رفتم تو محوطه

- خانوم دکتر بچه ام داره میمیره تو رو خدا به دادم برس

من رو برد خونشون 

بچه اش تب شدیدی کرده بود

دیرتر می رسیدم تشنج کرده بود

وقتی کارم تموم شد با اشک و خنده تشکر می کرد

- خیلی ممنون خانوم دکتر

نمی دونستم چی کار کنم. فقط خدا شما رو رسوند

- من وظیفه ام رو انجام دادم

- من چیزی ندارم بدم بهتون غیر این انگشتر

- نه نیازی به هیچ چیزی نیست نگران نباشید

 

صدای در زن رو آشفته کرد

در زده نشد یکی اومد تو

دست من رو زن می کشید می گفت از پشت بوم برو

اما دیر شده بود

چیزی که می دیدم باور کردنی نبود

ابو سعد بود

با دیدن من عصبانی جلو اومد

- تو اینجا چه غلطی می کنی؟

- به کارم می رسم

- اینجا خونه ی منه کی اجازه ات داده بیای تو

زن بیچاره از ترس نمی تونست حرف بزنه

ابو سعد خیز برداشت سمت زن

-تو اجازه اش دادی

زن زد زیر گریه ابو سعد دستش رو برد بالا و خواست کتکش بزنه مدام بد و بیرا می گفت

- ابوسعد ...اروم تر ..پیاده شو با هم بریم

من خودم اومدم به این زن بنده خدا چی کار داری

قبلا هم گفتن واسه هیچ کاری از کسی اجازه نمی گیرم

بعدشم نمی دونستم این خونه که توش بچه مریض هست خونه ی توئه

- حالا که فهمیدی گورتو گم کن

- چندان مشتاق موندن و دیدن تو نیستم

 

زدم بیرون از خونه

توی راه به خیلی چیز ها فکر می کردم

رفتم خونه ی پیرمردی که سل داشت

اما هرچی در زدم وقتی گفتم که کی هستم در رو کسی باز نکرد

برگشم خانه ی بهداشت

 

#راحیل

#در_این_حوالی

#رمان #ایرانی #سرگرمی #مدرن #متفاوت