🌹

هو سمیع

.

#قسمت_بیست_و_هفتم

.

خواست بیاد نزدیکم،بلند شدم و ایستادم

- خوبه بیا بیا جلو 

شما که عادت دارید

بیایید به رسم اجدادیتون برسید

ذاتا کتک زدن زن تو خونتونه گویا

فقط قبل مجازات جرم رو هم اعلام کنید

ابوسعد اومد جلو - از این جا برو

دیگه حق نداری پاتو مسجد بگذاری

 

یه لبخند بهش زدم 

نگاهم گره خود به مولوی که ساکت ایستاده بود و نگاه می کرد

سرش رو انداخت پایین و برگشت به مسجد و اذان و اقامه گفت

همه از اطرافم پراکنده شدند و رفتن داخل مسجد

اشکم می خواست در بیاد ولی نباید میومد

برگشتم سمت خانه ی بهداشتولی فضاش واسم سنگین بود

رفتم سر مزار ابوذر

چه خاکی داشت

دلم برای غربتش می سوخت

چند تا بوته ی گل خریدم و دوباره برگشتم قبرستان

سنگ قبر رو تمیز کردم و دورش گل کاشتم

 

گذر زمان رو حس نمی کردم

هوا خیلی تاریک شده بود که برگشتم 

وقتی رسیدم جلوی در خانه ی بهداشت یه مرد اونجا منتظر ایستاده بود

به سمتم اومد

توی اون تاریکی یه مرد خیلی ترسناکه خصوصا با وقایع توی روز

- مولوی کارت داره دنبالم بیا

نه می تونستم بگم نه نمیام نه این که می تونستم دنبالش برم

اما راه افتادم دنبالش

رسیدم به خونه ی مولوی

مرد راهنماییم کرد که برم داخل اتاق

چند دقیقه بعد مولوی اومد داخل

- چرا خواستید من بیام

- مگه من به تو نگفته بودم کاری نکنی تا مردم رو اماده کنم

مگه نگفتم تو رو قبول نمی کنن

- آهان پس ایستادن و تماشا کردن اذیتتون کرده

- مسئولیت این مردم با منه اما من نمی تونم هر کاری دلم خواست انجام بدم باید بر اساس مصالح جلو برم

- بله مصلحت... مصلحت اینه یه دختر رو بزنن از مسجد بیرون کنن و و شما تماشا کنید

- چرا درک نمی کنی من نمی تونم مخالف اکثریت باشم

باید مردم داری کنم باید راهنماییشون کنم

اگه مخالف همه عمل کنم دیگه حرف های من اثری نداره دیگه کسی از حرفم پیروی نمی کنه

- باشه شما به هدایت انفعالی خودتون برسید و من به کار خودم

- چرا متوجه نیستی ،من دلم نمی خواست این اتفاقات واست بیفته

- بله می دونم اما این راهیه که خودم انتخاب کردم

- ولی بهتزه از این روستا بری

برو یه روستای دیگه

مناطق محروم زیادی به پزشک نیاز دارند

- من مثل شما نیستم که جا بزنم الان هم باید بخوابم

اما هر گز فکر نمی کردم اینقدر ترسو و بزدل باشید

یا علی

در رو بستم و بدون توجه از خونه اش زدم بیرون

تازه حواسم جمع شد که آخر حرفم گفتم یا علی طبق عادت

لبخند نشست رو لب هام "یا علی....

من جا نمی زنم"

صبح با صدای در بیدار شدم

سعید آشفته پشت در بود

 

#راحیل

#در_این_حوالی

#رمان #ایرانی #سرگرمی #مدرن #متفاوت