🌹

هو سمیع

.

#قسمت_بیست_و_پنجم

.

سعید عصر همون روز با ماشین پدرش راهی شهر شد 

حالا من تنها بودم توی روستا

پیرمرد رو توی خانه ی بهداشت بستری کردم که حواسم بهش باشه

با یکی از استادهام تماس گرفتم و وضعیتش رو شرح دادم

تا پیدا کردن روشی واسه انتقالش و اینا یکی دو روز طول می کشید که کاغذ بازی ها انجام بشه 

دارو درمانی رو شروع کردم و امیدوار بودم بدنش تحمل داشته باشه

هرچی بیشتر نزدیک می موندم بهش احتمال ابتلای منم بیشتر می شد

به هرحال نمی تونستم نفس نکشم که...

دوشنبه بود

سعید تماس گرفت که آرزو حالش خوبه چکاب جنین هم خوب بوده و دو هفته ی دیگه بچه به دنیا میاد

خیالم راحت شد

ظهر پیرمرد حالش بهتر شد

رفتم سمت مسجد

دستام رو مشت کرده بودم

نمی دونستم چی پیش میاد

ولی می دونستم دارم آتیش به انبار کاه می زنم

بعد از نماز ظهر از مسجد خارج شدم 

مولوی داشت سخنرانی می کرد

رفتم جلوی وردی مردونه

کفشام رو در آوردم و بسم الله گفتم

سرمای عجیبی تو کل بدنم می پیچید

رفتم تو با هر قدم جمعیت کنار می رفت و همه ی نگاه ها به من بود

مولوی تعجب کرده بود

تا جلوی منبر پیش رفتم

مولوی سکوت کرده بود

حقم داشت خودم هم نمی دونستم چرا اونجام 

فقط مطمئن بودم باید حرف بزنم

- بسم الله الرحمن الرحیم

من رو این چند روز همه دیدین

بیش تر از یه هفته است اینجام

من پزشک جدید این منطقه ام

 

هم همه آغاز شد - بنا به دلایلی معرفی نشدم

از امروز درب خانه ی بهداشت باز می مونه

خانم ها و بچه ها و افراد مسن حتما باید بیاند به مرکز 

کسایی که واکسن نگرفته اند باید واکسن بگیرند

- یکی از جمعیت: ما نیازی به واکسن تو نداریم

- یکی دیگه: این رافضی رو باید از روستا بیرون کرد

خندیدم

- خیلی ممنون از خوشامد گوییتون

دست پانسمان شده ام رو بالا بردم

- مدت زیادی هنوز نگذشته از خوشامد گویی دوستانه ی بعضی مثلا جوانانتون

مهم نیست من چه مذهبی دارم یا شما چه مذهبی

دین ما یکیه کتابمون ، خدامون ،پیامبرمون یکیه

من اومدم اینجا برای انجام وظیفه 

برای مداوای بیمارانتون و حفظ سلامتی افراد،نه جنگ و دعوا و بحث

الان هم اومد به اطلاع همه تون برسونم و تموم

چه بخواهید چه نخواهید من پزشک اینجام و تنها گزینه برای این روستا

همهمه ی آقایون شدت گرفت هرکسی یه چیزی می گفت

یکی از بیرون انداختنم یکی از چرایی بودنم و خیلی چیزای دیگه

قدم برداشتم سمت در اما دونه دونه بلند می شدند

جلوی در که رسیدم چند تا ریش سفید ها ایستاده بودند و مانع خروج من

یکیشون که بقیه به حرفش بودند یه قدم سمت من اومد

 

#راحیل

#در_این_حوالی

#رمان #ایرانی #سرگرمی #مدرن #متفاوت