🌹

هو سمیع

.

#قسمت_بیست_و_چهارم

.

 

صبح که شد با صدای پیرمردی بیدار شدم

لاغر و نحیف بود

بلند شدم و نشستم

- اینجا چی کار می کنی دختر

- هیچی

- خیلی وقت بود کسی رو اینجا ندیده بودم

مدام سرفه می کرد

- شما چرا با این حال اینجایین

- پسرمه

پسرم بود

رفت و دیگه نا خلف شد

اما باز پسرمه

اینا می گن رافضی بود

اینا میان سنگ قبرش رو می شکونن

گلهای دور قبرش رو می کنن

 

اینا می گن باید از داشتنش خجالت بکشم

خجالت هم کشیدم

اما بعد این همه سال مدتیه میاد می بینتم

هرشب میاد سراغم

دیشب نیومد من اومدم

می گفت مریضی نیا سرم هرشب من میام حتی اگه نخوای ببینیم

اومدم ببینم چی شده که نیومده

اولا پسش می زدم

می گفتم نمی خوام پسری داشته باشم که رافضی شده

اما بعد مرگشم هوام رو داره

 

اشک می ریخت و من تو اشکهای اون گم شدم

سرفه هاش شدید شد 

دستمالش رو دراورد و جلوی دهانش گرفت و زود جمع کرد

قبل اینکه بگذارتش توی جیبش دستمال رو گرفتم

- چی کار می کنی دختر

- از کی با سرفه خونی میشه دستمال

- نمی دونم

- چرا دکتر نرفته ای

- من دم مرگم زنم و پسرم منتظرم ان

- چی می گی پدر جون

 

به زور بلندش کردم و بردمش خانه ی بهداشت

پیرمرد سل داشت

سل ریوی پیشرفته

نفس هاش صدای خس خس خشک برگ های پاییز رو می داد

می دونستم امکان ابتلا هر لحظه واسه منم هست اما مهم نبود واسم اون موقع

نمونه ازش گرفتم

مثبت بود

می تونستم راحت دارو بدم و تموم

اما بدنش کشش دارو هارو نداشت

- دخترم خودش خوب میشه 

گاهی اینطوری میشه و دوباره خودش خوب میشه

 

اما غیر لبخند چی می شد گفت 

تا حالا کلی آدم ممکن بود گرفته باشن ازش

سعید اومد تو - صبر کن همون جا

- چرا

با اشاره سعید رو فرستادم بیرون و همراهش رفتم

- آقا سعید می دونی کیا با ایشون در تماس اند

- اره واسه چی

- سل پیشرفته داره

هرکی باهاش مدتی درتماس باشه ممکنه بگیره

معلوم نیست تاحالا چند نفر مبتلا شده باشن

 

سعید جا خورد - چی شده... چیزی شده

- نه .. یعنی اره

- خب بگو

- این بنده خدا کسی رو نداره 

معمولا آرزو می رفت خونش رو مرتب می کرد و غذا واسش می برد

منم....

- نگاه کن اصلا نترس

من میام آرزو رو معاینه می کنم دوباره

ارزو باید می رفت پیش دکتر زنان زایمان

پس می بریش همین فردا و کارهای لازم رو انجام می دی

خودت هم باید نمونه بدی

- باشه ولی حالا درمانی هست واسه اون پیرمرد

- آره نگران اون نباش

داشتم دروغ می گفتم 

چون خودم هم نگران بودم

شاید زنده می موند شاید نه

اگه تو همین وضعیت می موند قطعا مدت زیادی عمر نمی کرد

مقدار زیادی از ریه اش درگیر شده بود

 

#راحیل

#در_این_حوالی

#رمان #ایرانی #سرگرمی #مدرن #متفاوت