🌹

هو سمیع

.

#قسمت_سوم

.

گوشی رو گرفتم دستم و زنگ زدم

سفارش یه پیتزا دادم و نوشیدنی

وقتی قطع کردم از خودم خنده ام گرفت

کی آخه ۳ نصفه شب پیتزا می خوره

نیم ساعت طول کشید تا سفارشم برسه ولی خب طبیعی بود

بیشتر از ۲ تا تیکه نتونستم بخورم


اهل نماز شب نبودم اما چیزی تا اذان نمونده بود و اگه می خوابیدم بیدار شدنی در کار نبود

دل منم که آشوب بود 

آشوبی که آرامش خاصی هم داشت

یه مدل متفاوت بود

وضو گرفتم و چند رکعتی نماز خوندم

خیلی تو این سال های عمر خواستم با توجه نماز بخونم ولی اصلا موفق نبودم

آخرش حواسم پرت میشه

و این بار هم مثل همیشه

خوابم تو ذهنم نبود زیاد ولی تصویر مبهم یک دست با تسبیح یکپارچه مشکی با نخ های ابریشمی و دونه های درشت و گردی که از سیاهی می درخشید و سلامی که به خواهر رسیده بود تکرار می شد


بعد از نماز صبح خوابیدم

تا ساعت ده باید می رفتم واسه کارهای اعزام

بیشتر از ۷ روی تخت دووم نیوردم

خنده دار بود صبحانه یه لیوان آب جوش و پیتزا

وسایلم رو جمع کردم چون بعد انجام کار های اعزام کاری نداشتم و باید برمی گشتم خونه تا زمان اعزام برسه

۸ بود که زدم بیرون هرچند قرارم ساعت ده بود ولی موندن توی یه آپارتمان اونم تنها حس خوبی نبود

تا مترو پیاده رفتم

اونقدر آروم رفتم تا ساعت ۱۰ رسیدم جایی که باید

بد ترین قسمتش این بود که شب یادم رفته بود گوشیم رو شارژ کنم و پاور بانک فقط به اندازه ی یه شارژ ۲۰ درصدی دیگه ذخیره داشت و نمی تونستم باهاش سرگرم شم و توی راه مداحی گوش کنم و ناچارا خودم واسه خودم زمزمه می کردم


رفتم همون جایی که باید با یه فرم توی دستم 

تمام کارهاش رو انجام دادم 

زمان اعزام شد یک هفته ی دیگه

جایی که باید می رفتم یه جای سرسبز تو شمال بود با آب و هوای خوب

ساعت دوازده بود که آخرین مهر هم روی برگه ام خورد

داشتم می رفتم از در بیرون که تسبیح سیاه تو دست یه نفر نظرم رو به خودش جلب کرد

دقت کردم یه مولوی اهل تسنن بود

همون طور که نگاه می کردم که صداشون رفت بالا

- مولوی: من به شما می گم ما نیاز به یه پزشک داریم

اولین درمانگاه با ما حداقل چند ساعت فاصله است

اونوقت شما می گین نیرو نداریم بقیه جاهای دیگه اند

جواب زن و بچه ی مردم رو من چی بدم بگم مریض نشید، درد زایمانتون نگیره چون نه دکتر داریم نه دارو...

گفتین خانه بهداشت باشه ما نیرو می فرستیم 

خانه بهداشت زدیم الان می گی نیرو کم داریم 

این چه وضعشه

زن و بچه های خودتون بودن تو اون روستا هم همین رو می گفتید


#راحیل

#در_این_حوالی

#رمان #ایرانی #سرگرمی #مدرن #متفاوت