🌹

هو سمیع

.

#قسمت_سیزدهم

.

عادت داشتم همیشه شام سبک بخورم در حد نون و پنیر و مخلفات

تو منوی شام غیر غذای پختنی چیزی پیدا نکردم اما تو منوی صبحانه املت بود

گارسن رو صدا زدم و خواهش کردم یه املت برام بیارن

مخالفتی نکرد و من که منتظر بودم مخالفت کنه خیالم راحت شد

املت خوشمزه ای بود اونم با نون سنگک تازه 

با شروع حرکت اتوبوس یه فیلم سینمایی پخش شد که خیلی بی محتوا بود و فقط رقص و آواز داشت

نمی دونم چرا جدیدا سینما پر شده از فیلم های سخیف و بی ارزش و بی محتوا که فقط برای جذب مخاطب پر اند از رقص و آهنگ 

در حالی که عده ای از فیلم ساز های خارج از کشور و معدودی از فیلم ساز های داخلی دغدغه ی ارائه ی محتوای مفید و جدید رو دارند که حداقل داخلی هاش کلی مشکلات در تهیه و پخش دارند ، مثل فیلم های ارزشی انقلابی.

نزدیکای اذان صبح بود که رسیدیم مرکز اون استان و بعد نماز با اتوبوس راهی شهر و بعدش با مینی بوسی که در روز فقط دوتا بود راهی اون روستا شدم

تو این مدت مامان اینا تماس گرفتن و من از رسیدن و جا گیر شدن و آب و هوای عالی اونجا می گفتم در حالی که خورشید وسط آسمون رژه می رفت و هرچیزی قد علم می کرد رو با تیر سوزان تیر بارون می کرد


فکر عکس خواستنشون رو کرده بودم

جای من توی اون روستا یه آقای دکتری قرار شده بود بره که شماره اش رو از آقای کرباسی گرفته بودم و همون تهران باهاش هماهنگ کرده بودم که عکس هایی از روستا و محل کار و غیره برام بفرسته

منم اولین عکس هارو واسه ی مامان اینا فرستادم و اونا چقدر خداروشکر کردند از اینکه جای خوبیه و سرسبزه و من راحتم


با تمام شرایط من خوشحال بودم و برای خودم در مورد روستا با کوچه های خاکی و دیوار های کاهگلی و خونه هایی با در چوبی رویا ها می ساختم 

وقتی رسیدم از دور رویام رو می دیدم 

مینی بوس من رو تو انتهای جاده ی سمت روستا پیاده کرد و من مونده بودم و دوتا چمدون و یه کارتن که نمی دونستم کدوم رو چه طوری ببرم

کنار جاده ایستاده بودم که یه پسر جوون که صورتش رو با چفیه پوشونده بود با موتور به سمت روستا می اومد 

با دیدن من ایستاد

- خانوم اینجا چی کار می کنید

- من قراره یه مدت اینجا زندگی کنم

با تعجب به من و سر و وضع و وسایلم نگاه کرد ،

نگاه پر تعجبی که نفهمیدم علتش چی بود

در پاسخ به تعجبش فقط یه جمله گفتم

- من پزشک جدید اینجام


با این که کلی خودکشی کرد با لبخند خوش آمد بگه ولی مصنوعی بودن لبخند از یه فرسخی داد می زد

با تمام این وجود من خوشحال بودم


#راحیل

#در_این_حوالی

#رمان #ایرانی #سرگرمی #مدرن #متفاوت