🌹

هو سمیع

.

#قسمت_سی_و_دوم

.

- اگه شما با اون ها نبودید شاید هیچ کدوم از اتفاقات قبل و الان نمی افتاد

- تو متوجه نیستی

وقتی در جایگاه رهبری باشی تمام تلاشت رو واسه هدایت همه چیز می کنی

تذکر می دی 

انزار می دی

بشارت می دی

خط فکری می دی

اما یه تنه نمی تونی همه رو درست کنی

من جلوی همه ی این ریش سفید های جاهل بایستم بگم هیچ کاره اید دیگه مردم چه پناهی خواهند داشت

مردم طرف من اند اما خواص در جهل اند

ار کسی مسئولیتی داره و من نمی تونم تو روستا تمام مسئولیت هارو خودم به عهده بگیرم و تمام کارهارو خودم بکنم

مردم قبولشون دارند 

حتی اگه قبولشون نداشته باشن با پول و قدرتشون و نوچه هاشون به مردم سلطه دارند

من بهشون هشدار می دم اما نمی تونم برم بزنمش بگم چرا اینجوری هستی اونم وقتی همشون با هم تو یه کاسه غذا می خورن

الان هم تنها جای امن روستا همین جاست

تا حالت خوب شه همین جا می مونی شایدم تا وقتی سعید ببرتت - من نمی رم

- به خاطر سعید و آرزو برو 

سعید نمی تونه آسیب به تو رو تحمل کنه و کاری می کنه که نباید

اونا ببینن سعید طرف توئه به اون و بچه اش و زنش هم رحم نمی کنن

 

گریه ام شدت گرفت پتو رو تا سر کشیدم بالا - بلند شو شیر گرم اوردم واست خوبه

پاشو بخور 

مولوی رفت بیرون

نصفه شب بود که ارزو با سعید اومدند دیدنم

شب اومدند که کسی نباشه

-ارزو کمکش کن بلند شه ماشین الان می رسه

- من نمی رم

- باور کن نمی گدارم بمونی

- اقا سعید من نمی رم

نمی تونم همینجوری از اینجا برم

- آره می خوای با تابوت ببرنت

- با تابوت یا با پای خودم،من از اینجا نمی رم

صداش بلند شد

- تو اصلا می فهمی داری چیکار می کنی؟

فقط یه دختر بچه ی مغرور و لحبازی که اومده فکر کرده جلوی اینا وایسی دنیا میگه افرین

بلایی سرت اومد تابوتت هم بیرون نمیره تو بیا بون های اطراف دفن میشی بی سر و صدا

دو روز بعد کسی یادش نمی مونه یه همچین کسی اومده حتی اینجا

تو حال خانواده ات رو می فهمی

اون روز تا ظهر بارها زنگ زدن

چی باید می گفتم

اصن چه طور جواب می دادم

اصلا می دونی نگرانی یعنی چی

چشم انتظاری یعنی چی

تو فقط خودخواهانه و بچگانه فکر می کنی

 

اشکم می ریخت و اون رجز می خوند و سرم داد می زد 

ارزو رفت براش یه لیوان آب اورد ولی نخورد 

ارزو رو از اتاق بیرون کرد و ادامه داد به حرف زدن از ابوذر ،از حماقت من ،از حالم موقع پیدا شدن، از اینکه چقدر می تونست بدتر باشه

- باز می خوای بمونی؟

- من نمی تونم برم

- باشه پس حق نداری پات رو از این اتاق بیرون بگذاری

- خواهش می کنم

آقا سعید ... .

#راحیل

#در_این_حوالی

#رمان #ایرانی #سرگرمی #مدرن #متفاوت