🌹

هو سمیع

.

#قسمت_سی_و_نهم

.

چرا یه نفر رو می تونن اینقدر ساده بکشند

چرا اینقدر دردسر درست کردم

اینجا کجای دنیاست

 عصبانی،ناراحت با احساس گناه از قبرستان بیرون زدم

یه موتور با بیل کناری گذاشته شده بود 

بیل رو انداختم و در واقع موتور رو دزدیدم اما در اون لحظه امانت گرفتم

تنها راهی بود که می شد به سمت شهر من رو ببره

موتور سواری بلد نبودم اما باید می رفتم

آدما تو شرایط سخت دست به هرکاری ممکنه بزنن

نگه داشتن تعادل سخت بود اما زود عادت کردم بهش

اشک ها مدام میومدند و جلوی چشمام سد می شدند و موتور مارپیچ می رفت 

اما جاده در تنهایی خودش می رفت و به راهش ادامه می داد

یه قسمت مسیر دو راهی شده بود

سر دوراهی که رسیدم نفهمیدم چی شد

یه نیسان محکم به موتور خورد و من پرت شدم روی کاپوت نیسان

چراغ خاموش می اومد 

تنها صدای کشیده شدن موتور بین تایر نیسان و زمین تو ذهنمه

و صورتی که با لبخند مرموز نگاهم می کرد

نیسان من و موتور رو هل می داد سمت دره ای که به قتلگاه معروف بود

دم پرتگاه ایستاد

با ترمزش من پرت شدم روی زمین

پام آسیب دیده بود و دستم در رفته بود و از درد نمی تونستم جابه جا بشم

شلنگ بنزین موتور رو پاره کرد و موتور رو هل داد سمت پرتگاه

و با جمله ی جهنم خوش بگذره همه جا واسم سیاه شد

درسته پرت شده بودم پایین

 

نمی دونم چرا چشمام رو باز کردم

نمی دونم چرا دوباره زندگی بهم داده شد

من باید می مردم

آماده نبودم براش ولی چرا باید برمی گشتم

بر می گشتم که باز عذاب بکشم

عذاب وجدانی که یه جوون به خاطر من دست از این زندگی شسته؟

چرا وقتی سر مزار شهدا می رفتم این عذاب وجدان رو حس نمی کردم؟

تک تک اونا به خاطر من هم رفته بودند و من در بیهودگی زندگیم رو تلف می کردم

اما چرا این یه نفر بیشتر از هزاران شهید دیگه واسم عذاب وجدان داشت؟چون واسم ملموس بود؟ چرا پس اون همه تابوت و پیکر و قبر و خانواده شهدا واسم ملموس نبود؟ چون خودم رو به خواب می زدم و مبرا می کردم که اینا واسه من نرفتن؟چون غرق خودم و دنیای بی هدف خودم شده بودم؟

الان چی تغییر کرده؟

من زنده بودم که چی رو ببینم

چی رو اثبات کنم

چی کار کنم

با چه هدفی

بعدش قرار بود کارهای بیهوده ی قبل رو نکنم

یا این که بیشتر درد بکشم

بیدار شدنم با شنیدن صدای تند شدن بوق دستگاه همراه بود

پرستار اومد سمتم

نور اتاق چشمام رو اذیت می کرد 

تند تند پلک می زدم

باید بگم اگه با محیط بیمارستان آشنا نبودم نمی فهمیدم چه خبره

هر چند لحظه ی اول واقعا نمی دونستم زنده ام یا مرده و این که کجام

 

#راحیل

#در_این_حوالی

#رمان #ایرانی #سرگرمی #مدرن #متفاوت