🌹

هو سمیع

.

#قسمت_سی_و_هشتم

.

چند تا از بچه ها رو به شدت زده بودند و یکیشون هم چاقو خورده بود

حال یکیشون وخیم بود

گریه امونم رو بریده بود

نمی دونستم چی کار کنم

رفتم در خونه ی ابوسعد

محکم در می زدم

اون قلدر در رو باز کرد

- چیکار داری؟

- بکش کنار با رئیستون کار دارم

- اوه اوه پیاده شو با هم بریم

هلش دادم کنار و رفتم تو

دو قدم ازش دور شدم

- با پای خودت اومدی اما برگشتت دست خودت نیست

نیشخندی بهش زدم و از پله ها بالا رفتم

در اتاق ابو سعد رو باز کردم

روی تخت لم داده بود و میوه می خورد

رفتم جلوش

- تو با من مشکل داری با بقیه چی کار داری

اونا که دیگه مردم همین روستان

اون جوونای بی گناه رو چرا به اون حال انداختی

لعنتی چی می خوای؟

- هیچ کدوم تقصیر من نیست

مقصر همه اش خودتی 

اگه اونها نمی خواستند جون تو رو نجات بدن آسیب نمی دیدن

اشتباه نکن من با تو هم مشکل ندارم با افکار پلید و ذهن منحرفت مشکل دارم

توبه کن و طلب بخشش کن از من شاید، از گناهت چشم پوشی کردم و بخشیدمت

- من از هیچ کسی طلب بخشش نمی کنم

 

قلدر سرش رو آورد کنار گوشم

- بهتره قبول کنی

همیشه اینقدر مهربون نیستیم

 

بهش با خشم نگاه کردم و راه افتادم سمت در

این جماعت از جاهلان صدر اسلام هم بدتر بودند

- خانوم دکتر.. .

یه راه دیگه ای هم هست

 

ایستادم و نیم نگاهی بهشون انداختم - از ابو سعد بخواه به کنیزی قبولت کنه شاید لطفش شامل حالت شد

 

این رو قلدر گفت و شروع کرد به قهقهه زدن

سریع از اون خونه خارج شدم

 

رفتم سمت بچه ها

اوضاع همه خوب بود غیراز یکیشون

همون که اولین نفر اومد کمک

"احمد"

به جراحی نیاز داشت

هر کاری در توانم بود کردم اما جراحی نیاز داشت و من نمی تونستم

با مرکز تماس گرفتم و تقاضای کمک کردیم

با آمبولانس نمی شد منتقلش کرد واسه همین بالگرد اومد دنبالش

خواستم همراهش برم اما هیچ کس اجازه نداد من همراهش باشم

یک روز بعد بچه های سپاه اومدند روستا

به خاطر اتفاقات افتاده

همه ی مردم از ترس ساکت موندند

از طرف ابوسعد به من هم پیغام رسید که حرف بزنی منتظر بعدیش باش

اگه خودم رو تهدید می کردند مهم نبود واسم اما جون بقیه واسم مهم بود

اتفاق فقط یک نزاع جلوه داده شد 

اون شب نگذاشتم هیچ کدومشون خانه ی بهداشت بمونن

فکر احمد خواب رو از من گرفته بود و تمایلی به خوردن نداشتم

 نزدیکای صبح بود که تلفن زنگ خورد وقتی گوشی رو برداشتم دنیا آوار شد روی سرم

احمد دیگه بین ما نبود

گوشی از دستم افتاد نمی تونستم به بقیه خبر بدم

رفتم سر مزار ابودر 

گریه می کردم،جیغ می زدم،فریاد می کشیدم

روی خاک ها زانو زدم

 

#راحیل

#در_این_حوالی

#رمان #ایرانی #سرگرمی