🌹

هو سمیع

.

#قسمت_سی_و_یکم

.

قبل از اذان اولین نفر یا بهتره بگم نفراتی که اومدند سمت مسجد سعید و مولوی بودند

نیمه هوشیار بودم و صداهای نامفهوم می شنیدم

نمی دونم چه جوری ولی چشمام رو وقتی باز کردم نور آفتاب از پنجره رو چشمم بود و روی یه تخت بودم اما تمام بدنم درد می کرد

خواستم تکون بخورم اما از شدت درد حتی نیم سانت هم نتونستم جا به جا بشم

نگاهم افتاد به کنار دیوار 

سعید بود

سرش رو روی زانو هاش گذاشته بود و در حالی که تسبیح دستش بود خوابش برده بود

اما خونه ی سعید اینا نبود

در باز شد یه نفر وارد شد

مولوی بود با یه سینی دستش

خواستم بلند شم

- راحت باش ، بخواب

 

سینی رو گذاشت کنار پنجره

رفت سمت سعید

- پاشو برادر 

پاشو برو خونتون بخواب

خانومت نگران میشه

سعید بلند شد و نگاهش به من افتاد

چشماش قرمز قرمز بود

اومد سمت تخت

خیلی بی روح پرسید خوبی؟

- خوبم

- امروز از اینجا می برمت

منتظر جواب من نشد و رفت بیرون

گریه ام گرفت

اشک از گوشه ی چشمم ریخت روی صورتم

صورتم می سوخت

صورتم و دست هام خراشیده شده بود و لباس هام پاره... از خرابه تا مسجد روی زمین کشیده شده بودم

 

مولوی نشست کنارم

- اون نگرانته

تو اون رو یاد ابوذر می اندازی

نمی خواد بلاهایی که سر اون اومد سر تو هم بیاد

- اگه شما با اون ها نبودید شاید هیچ کدوم از اتفاقات قبل و الان نمی افتاد

- تو متوجه نیستی

وقتی در جایگاه رهبری باشی تمام تلاشت رو واسه هدایت همه چیز می کنی

تذکر می دی 

انزار می دی

بشارت می دی

خط فکری می دی

اما یه تنه نمی تونی همه رو درست کنی

من جلوی همه ی این ریش سفید های جاهل بایستم بگم هیچ کاره اید دیگه مردم چه پناهی خواهند داشت

مردم طرف من اند اما خواص در جهل اند

هر کسی مسئولیتی داره و من نمی تونم تو روستا تمام مسئولیت ها رو خودم به عهده بگیرم و تمام کارها رو خودم بکنم

مردم قبولشون دارند 

حتی اگه قبولشون نداشته باشن با پول و قدرتشون و نوچه هاشون به مردم سلطه دارند

من بهشون هشدار می دم اما نمی تونم برم بزنمش بگم چرا اینجوری هستی اونم وقتی همشون با هم تو یه کاسه غذا می خورن

 

#راحیل

#در_این_حوالی

#رمان #ایرانی #سرگرمی #مدرن #متفاوت