🌹

هو سمیع

.

#قسمت_هجدهم

.

رفتم آشپزخونه پیش آرزو

- چرا بیدارم نکردی

- دلم نیومد

-حداقل می گفتی بیدار شم صاف بخوابم همه ی بدنم درد گرفته

- خودمم خواب بودم با صدای اومدن سعید بیدار شدم

- آره دیگه من که هیچی حداقل نگفتی بیدار شدی بیدارم کنی هااا رفتی پیش آقا سعیدتوت

زدیم زیر خنده

بلد خوردن یه لقمه صبحانه کیفم رو برداشتم برم بیرون

- کجا خانوم دکتر

- می رم بیرون یکم

- می رید خانه بهداشت؟

با تعجب سعید رو نگاه کردم

- آرزو بهم گفت چی شده

پوفی کشیدم و سرم رو کج کردن و چپ چپ به آرزو نگاه کردم

- خب چیه نمی تونستم نگم که

- خوبه اطلاعات مملکتی بهت لو ندادم

- کار اون سرزنش نداره

کار درست رو آرزو کرد

- به نظر شما نشستن من تو خونه درست تره 

اما من واسه این کار اینجا نیومدم وگرنه پیش خانواده ام تو خونه می نشستم

من خسته شدم 

الان چهارمین روزه چی شده تا حالا چی تغییر کرده

 

سعید چیزی نگفت

از کنارش رد شدم و رفتم بیرون

تنها جایی که برای رفتن به ذهنم می رسید قبرستان روستا بود

روستا سه تا شهید دفاع مقدس داشت و یه شهید دیگه

رفتن جلوتر اون شهید چهارم خیلی دور از بقیه بود دقت کردم زده بود شهادت سوریه

اما اون قدر خاک خورده بود که حس می شد از اون سه شهید دیگه قدیمی تر باشه

عجیب بود واسم مدافع حرم اینجا 

کمی نشستم اونجا 

مدت کوتاهی که در واقع زمانی طولانی بود

 

نماز ظهر و عصر رو همونجا خونده بودم اما الان هوا کمی تاریک شده بود

حس می کردم وضعیتم شبیه همون شهید مدافع حرمه

ترد شده به گوشه ای

بعد نماز مغرب و عشا سعید و آرزو از نبودنم نگران شده بودند

سعید نه تو مسجد من رو پیدا کرده بود و نه توی خانه ی بهداشت

همه ی روستا رو گشته بود 

تا رسید به قبرستان

من روی خاک ها کنار شهید از فرط گریه خوابم برده بود 

جلو اومد و صدام کرد

چشمام رو که باز کردم اصلا دلم بیدار شدن رو نمی خواستم

آروم بلند شدم ولی تمام چادرم غرق در خاک بود

سعید نشست روی زمین کنار شهید

- هم بازی بچگی هام بود اما خیلی فرق داشت با من

یه معنویت خاصی همیشه داشت

البته شیطنت های بچگی و دعوا ها به کنار

مدرسه ما یه معلم شیعه داشت

ابوذر شیفته ی اون بود

واقعا هم بهترین معلمی بود که می شد داشت

جوون بود شاید هم سن الان تو

کم کم شبهاتی پیش اومد شبهاتی که جواب زیادی واسشون داشت تو همون زمان ابوذر خط هایی گرفت طرز فکرش کمی متفاوت شد

همیشه سوال داشت سوال هایی که بزرگای ده و مولوی نمی تونستن جواب بدن یا نمی خواستن

تصمیم بر بیرون کردن معلم گرفتن چون خطر می دیدند اون رو 

#راحیل

#در_این_حوالی

#رمان #ایرانی #سرگرمی #مدرن #متفاوت