🌹

هو سمیع

.

#قسمت_پانزدهم

.

خونشون یه خونه ی نقلی بود که خود پسر ساخته بودش طرح ساختاری خوبی داشت و خیلی با سلیقه اما ساده چیده شده بود

اولین چیزی که نظرم رو جلب کرد دیدن عکس آقا و اما تو سالن پذیراییش بود که تا از در وارد می شدی تو چشم می اومد و دومین چیز جالب چفیه هایی بود که توی طاقچه ها پهن شده بود

حسی بهتر و آشنا تر از این برام نبود

آرامش لبخند آقا تمام قلبم رو پر کرد 

چند لحظه ای جلوی در به عکس خیره مونده بودم و با تعارف خانوم جوون به خودم اومدم

اسم جوون سعید و خانومش آرزو بود

مدل اسم گذاری این جوون ها با اون قدیمی هاشون فرق داشت البته تو بعضی از خانواده ها

آرزو یه دختر تپل و سبزه با نمک با چشمای کشیده مشکی بود و سعید یه پسر لاغر قد بلند با محاسن مرتب و کوتاه برخلاف چیزی که انتظار داشتم

اما مدل ریش گذاشتنش به شهدا شبیه تر بود تا به بزرگان اهل سنت روستاشون

تمام اینا موجب احساس نزدیکی عمیق من به این زوج می شد


سعید ما رو تنها گذاشت و رفت به کارهای دام برسه

تو گفت و گو های زنونه من و آرزو خیلی چیز ها رو فهمیدم 

اینکه آرزو بار داره و یک ماه دیگه فارق میشه اما خیلی تو ظاهرش مشخص نبود

اینکه سعید یه پا بسیجیه و تو شهر درس خونده و درک کشاورزی داره اما برگشته روستا و این طرز تفکر متفاوت و بسیجی بودنش حاصل مراودات و ارتباطات و بصیرت بود

و به شدت با سپاه منطقه خوب بود و هر از چند گاهی اونجا سر می زد و کمک می کرد

خود آرزو ابتدایی و راهنمایی رو فقط خونده بود و گویا تو اون روستا اجازه ی تحصیل به دختر ها به بیشتر از اون نمی دادند اما سعید داشت مخفیانه کتاب های دبیرستان رو به آرزو درس می داد این رو وقتی فهمیدم که برای عوض کردن لباس هام به داخل اتاق مطالعه سعید رفته بودم

خونشون سه تا اتاق داشت یکیش اتاق خودشون یکیش اتاق بچه و یکیش اتاق مطالعه

عشق سعید مثل من شهادت بود و این از پوستر های شهدا حتی شهید حججی و حاج امینی و تعداد دیگه ای از شهدا تو اتاقش پیدا بود

 و عجیب تر از همه نهج البلاغه ای بود که زیر دستمال سبز پیچیده شده بود و کنار قرآن بود و من از کنجکاوی نگاهی بهش انداختم بین بعضی از صفحات نشانه گذاشته بود و یادداشت هایی نوشته بود اکثرشون نکات اخلاقی و اجتماعی بود

خلاصه که خیلی اون خونه واسم جذبه داشت

تو این بین چشمم به عکس گوشه ی آینه افتاد از آرزو در مورد صاحب عکس پرسیدم گفت پدر شوهرشه 

چنین پسری با صورت نورانی اون پدر با چهره ای که کنار مولوی دیدم و شرارت در عمق چشماش داشت تعجب من رو بیشتر می کرد


#راحیل

#در_این_حوالی

#رمان #ایرانی #سرگرمی #مدرن #مت