🌹

هو سمیع

.

#قسمت_چهل_و_دوم

.

تو این یه هفته جلسات فیزیو تراپی تاثیری نداشت

شایدم چون معلول شدن رو پذیرفته بودم تاثیری نداشت

چون نمی خواستم

دچار افسردگی شدید شده بودم

با کسی نمی تونستم صحبت کنم

پرستار طبق هر روز برای هوا خوری بردم حیاط خلوت بیمارستان

از دیدن آدم ها بدم میومد و نمی تونستم تحملشون کنم

دوباره تو ذهنم تمام زندگیم داشت مرور می شد که ضربه ی توپ به صورتم من رو به خودم آورد

وقتی نگاه کردم بچه ها ی بستری تو بیمارستان بودند که با این اتفاق فرار کردند اما یکیشون ایستاده بود 

بقیه بهش گفتن فرار کن این خانوم بد اخلاقه است

من کی بداخلاق شده بودم که اینطور بچه ها ازم می ترسیدند

پسر بچه ایستاده بود و نگاهم می کرد

می خواستم بگم بد اخلاق نیستم

ترس نداره بیا جلو

می خواستم بگم کاریت ندارم

بگم منم می خوام بازی کنم، بدوم

اما کلمات راه گشای حرکت زبونم نبودند

 

سعی کردم توپ رو از روی زمین بردارم اما نمی تونستم

دستم بهش نمی رسید

در تلاش واسه بر داشتنش زمین خوردم

 

واسه من مغرور این زمین خوردن با له شدن تمام غرورم یکی بود

گریه ام در اومد

پسر بچه که گریه ام رو دید جلو اومد و توپ رو برداشت داد دستم

- بیا بگیرش،گریه نکن

نمی دونم چرا ولی توپ رو گرفتم و از معصومیت اون خنده نشست روی لبم

نمی دونم چه مدت بود که لبخند رو تجربه نکرده بودم

 

اون تو دنیای کودکانه اش تصور می کرد که من از نداشتن توپ گریه می کنم

چقدر دنیاشون ساده است

روز بعد اون بچه اومد اتاقم

دفتر نقاشی اش رو هم آورده بود

نمی دونم چی ما دوتا رو به هم جذب می کرد

 

من همیشه عاشق بچه ها بودم اما از پسر بچه های متشخص بیشتر خوشم میومد

و این پسر بچه به شدت با ادب و آروم بود

نقاشیش که تموم شد دفترش رو آورد جلوم گرفت

- میشه کنارتون بشینم؟

 

با چشم اشاره کردم که جواب مثبته

خودش رو از تخت کشوند بالا

 

نقاشیش سریالی مانند بود

شروع کرد به توضیح

- این منم، وقتی کوچولو بودم

همیشه درد داشتم

مامانم میگه سرطان داشتم

منم مثل تو نمی تونستم راه برم و با بچه ها بازی کنم

اما مامانم میگه من یه مرد بزرگم چون شکستش دادم

حالا حالم خوبه

دکترا می گن یه هفته دیگه مرخص می شم

 

تو چرا راه نمی ری؟تو هم سرطان داری

 

دلم می خواست حرف بزنم اما فقط اشک بود که میومد

پسر کوچولو سریع دستمال برداشت و اشکهام رو پاک کرد

- غصه نخور 

خوب میشی و دوباره راه میری

 

چند دقیقه بعد پرستار اونو از اتاق برد اما دفتر نقاشیش جاموند

 

چقدر معصوم بود نگاهش

دفتر نقاشی رو برداشتم شاید میخواستم منم داستان خودم رو نقاشی کنم

 

#راحیل

#در_این_حوالی

#رمان #ایرانی #سرگرمی #مدرن #متفاوت