🌹

هو سمیع

.

#قسمت_چهل_و_یکم

.

چرا ما آدمااینطوری هستیم تا چیزی رو داریم قدر نمی دونیم وقتی از دستش می دیم تازه می فهمیم چی داشتیم

خدایا قول می دم از این به بعد حتی واسه نعمت خندیدن و اشک ریختن هم شکر گزار باشم،فقط پاهام به من برگردند

با وجود آرام بخش چشمام سنگین شده بود اما یه هفته خواب بودم الان چرا باید می خوابیدم

اگه می مردم کدوم کارهام نصفه می موند

کجا ها بدهکارم

کدوم دلهارو شکسته ام

کجا ها کم گذاشتم

آخرین بار آغوش مامان و بابا کی بود

 

درد جسمی دیگه نبود

این روحم بود که درد می کشید

تو خواب کابوس مرگ احمد رو دیدم

این که همه ی روستا می گفتن مقصرش منم

روح احمد که جلوم بود و من روی ویلچر و نمی تونستم برم سمتش اون دور و دور تر می شد و من در تکاپوی رسیدن بهش تو عجز و ناتوانی زمین می خوردم

ابوذری که میومد و می گفت من چنین خواهری ندارم،

شرمنده ام کردی

با جیغ از خواب پریدم و از شدت ترس از تخت پرت شدم روی زمین 

گریه می کردم اما از درد زمین خوردن نه از درد رو برگردوندن ابوذر ، از درد از دست دادن احمد، از درد اینکه خوردم زمین و نمی تونم بلند شم

لعنت به این بدرد نخوری من

 

میلم به غذا نبود هر چند دکتر غیر سوپ ساده اجازه نمی داد هنوز

خیره مونده بودم به یه گوشه و گاهی ناخود اگاه اشکم می ریخت

حتما خانواده ام الان نگران بودن

سعید ، آرزو ، مولوی، بچه ها، الان چی کار می کنن

سروان اداره ی آگاهی اومد داخل اتاق

خیلی واسم سخت بود تو اون پوشش تو اون شرایط کسی بیاد ملاقاتم

سوال ها شروع شد 

چی شد 

چه اتفاقاتی افتاد

کی بود

چرا اونجا بودی

موتور کی بود و الی اخر

به تمام اینا چی باید جواب می دادم اصلا چی داشتم که بگم

اگه حقیقت رو می گفتم پدر و برادر سعید پاشون گیر می بود

سعید چه طور من رو می بخشید

از این فکر ها گر یه ام گرفت

سروان فکر کرد حالم بد شده عذر خواهی کرد و گفت فردا میاد دوباره

از گوشیم سوال کردم اما چیزی پیدا نکرده بودند

باید به خانواده تماس می گرفتم اما می ترسیدم از کسی گوشی بگیرم بعد اونا دوباره زنگ بزنن و ماجرا لو بره

چاره ای نبود

از پرستار گوشی خواستم اما گفتم تماس اگه گرفتن بعدش،آمار ندهند 

بهونه رو رفتن به روستاهای اطراف و گم شدن گوشیم کردم اما شاکی بودن از من 

حق هم داشتن

باور نمی کردند حرف هام رو 

با هزار تا ترفند و مصیبت پیچوندمشون

اما تازه داشت درد اصلی شروع می شد

به پلیس چی باید می گفتم

 

یک هفته از به هوش اومدنم گذشت اما هنوز اظهار فراموشی وقایع رو می کردم

فکر می کردم اینجوری از بچه ها بیشتر می تونم محافظت کنم

 

#راحیل

#در_این_حوالی

#رمان #ایرانی #سرگرمی #مدرن #متفاوت