🌹

هو سمیع

.

#قسمت_بیست_و_نهم

.

برگشم خانه ی بهداشت

غروب بود که رفتم سر مزار ابوذر

دوباره گل های اطرافش رو مرتب کردم سنگ قبرش رو تمییز کردم 

تصمیم گرفتم دورش با چوب نرده بزنم البته نه وسیله هاش رو داشتم نه بلد بودم

هوا تاریک شده بود و امشب خبری از ماه نبود

راه افتادم که بر گردم

یه صدایی متوقفم کرد

- کجا می ری

ما تازه اومدیم

مهمونی تازه شروع شده

 

برگشتم سمت صدا

- نترس بابا

 

اومدن جلوتر چهره هاشون پوشیده بود

- آخ یادم رفته بود چهل دزد بغداد ترس ندارند از بس خنگن

- پس می ترسی با نمک تر میشی

خوبه...

- راستش نمی ترسم

اما گویا تو می ترسی که صورتت رو پوشوندی

 

خیلی نزدیک شده بود در حدی که تو اون تاریکی چشماش رو می دیدم و نفسش رو حس می کردم

قدش از من بلند تر بود

اون ۱۹۰ به بالا من ۱۶۰ خیلی ناعادلانه بود

خم شد سمت گوشم

- ببین من بهت گفته بودم بذار ،برو ،راحت زندگی کن

- من که یادم نمیاد چنین جانوری دیده باشم چه برسه به اینکه حرف هم زده باشم

حرفم تموم نشده یه چاقو زیر گلوم بود

- راستش قراره از امشب تا اخر عمر یادت بمونه

چاقو با فشار دستش مقنعه ام رو پاره کرد و خراشی روی گردنم انداخت

می سوخت ،اونم زیاد

تمام قدرتم رو تو دست هام جمع کردم 

دیوونگی بود

باید فرار می کردم

اما به جاش تو یه حرکت سریع دستش که چاقو توش بود رو پیچوندم و یه مشت تو صورتش زدم

فکر کنم اوضاع رو خراب تر کردم

دو نفر دیگه شون با حرکت من پریدن جلو و دستهام رو از پشت گرفتند

از دفاع شخصی یه سری فنون بلد بودم

یکی دیگشون اومد جلو و چند ضربه با پا بهش زدم و با سختی دستم رو از دست اون دوتا رها کردم و تنها فرمان مغزم فرار بود

فرار کردم اما کسی دنبالم نیومد

رسیدم به یه خرابه بیرون روستا

داشتم اطرافم رو می دیدم که از پشت یکی با دست بینی و دهانم رو گرفت و از زمین بلندم کرد 

داشتم خفه می شدم با دست روی دستش می زدم اما فایده نداشت

های نفسش روی گونه ام می خورد

- فکر کردی خودت فرار کردی

نه گفتم ولت کنن یکم هیجانش بره بالا

 

دهانم رو کمی باز کردم و انگشتش را با تمام توان گاز گرفتم

دستش رها شد و افتادم زمین

عصبانی تر خیز برداشت سمتم 

دستش رو گذاشت رو گردنم و چسبوند به زمین

- تو رو نباید یه دفعه کشت باید آروم آروم کشت

لذتش بیشتره

با دست چپم دستش رو گرفتم و با دست راستم همون طور که حرف می زد توی صورتش خاک پاشیدم چشماش رو گرفت و من از زیر دستش بلند شدم

از شدت کمبود اکسیژن و خفگی سرفه می کردم

تلو تلو خوران بلند شدم راه افتادم که با یه مشت توی صورتم نقش زمین شدم

 بلند شدم

 

#راحیل

#در_این_حوالی

#رمان #ایرانی #سرگرمی #مدرن #متفاوت