🌹

هو سمیع

.

#قسمت_سی_ام

.

چهارتاشون دورم حلقه زده بودند

از گوشه ی لبم خون می اومد

 

رفتم سمت همون سر دستشون

- می خوای منو بکشی...باشه پس همین الان بکش

همون جور که زل زدم بودم تو چشماش دست برد پشت سرم و چادر و موهام رو با هم گرفت و به عقب کشید

- می خوام بکشمت اما نه به این زودی

از دیدن درد آدم هایی که تظاهر به شجاعت می کنن خوشم میاد

 

موهام درد می گرفت اما چیزی نمی گفتم 

بعد چند ثانیه زل زدن توی چشمای من برای دیدن ترس و درد وقتی نا امید شد از داد زدنم چادرم رو از سرم کشید

- بیا اینو بگیر واسه کفن خوبه حیفه پاره بشه تو این نصف شبی از کجا کفن پیدا کنیم

سرش رو آورد پایین جلوی صورتم

- خب خانوم کوچولو 

هنوز جمله اش تموم نشده بود که با سر زدم تو صورتش

سرش خیلی سفت بود اونقدر شدت ضربه زیاد بود که خودم گیج شدم و تلو تلو می خوردم

 

اون با دست روی پیشونیش گرفته بود و فشار و مالش می داد

خواستم فرار کنم که به یکی دیگه شون برخورد کردم و من رو محکم گرفت

سردستشون خیز بر داشت سمتم و با مشت به شکمم زد

افتادم زمین

- بلندش کنید

اومد جلو

- از آدمایی که رام نمی شن خوشم میاد اما من تو را رام می کنم

و ضربه ی دوم رو زد اونقدر محکم که خون بالا آوردم

- تو اونقدر بی وجودی که حتی می ترسی چهره ات رو ببینم چه برسه به این که من رو رام کنی

 

حرفم تموم نشده ضربه ی سوم رو هم خوردم

 

با اشاره ی اون رهام کردند رو زمین 

افتادم روی زمین

سعی می کردم بلند شم 

سر دستشون کنارم دو قدم برداشت و برگشت سمتم و با لگد به پهلوم زد

از درد خودم رو جمع کردم

چند قدم دور تر شد

 

و سیگارش رو روشن کرد یه پک کشید و نشست کنارم موهام رو از روی مقنعه تو مشتش گرفت و کشید عقب و سرم از زمین بلند شد

صورت بی نقابش رو تار می دیدم

روی مژه هام رو گل گرفته بود

به زور چشمام رو باز نگه داشتم

دود سیگارش رو توی صورتم بیرون داد

- گفتی نقاب دارم...حالا نقاب ندارم می خوای چی کار کنی

من نخوام حتی طلوع رو دوباره نمی بینی

- تو فقط یه نخاله ی بدردنخوری

به قهقهه زد

- داره ازت خوشم میاد

- ولی من ازت بدم میاد

قهقه اش بلند تر شد و بلند شد ایستاد و یه پک دیگه کشید

- اگه زنده موندی دوست دارم بازم ببینمت

اشاره کرد به بقیه

- اونقدر بزنیدش که اسمش هم یادش بره بعد بندازیدش جلوی مسجد

فقط نمیره

 

آخرین تصویر دور شدن قدم های اون بود

بعد از کلی کتک زدن قبل از اذان انداختنم جلوی در مسجد و چادرم رو انداختن روم و رفتند

 

#راحیل

#در_این_حوالی

#رمان #ایرانی #سرگرمی #مدرن #متفاوت