🌹

هو سمیع

.

#قسمت_نوزدهم

.

معلم که رفت ابوذر مصمم تر شد

می گفت این وسط یه پازلی هست که بعضی تیکه هاش رو افرادی تو مشتشون مخفی کرده اند که کسی نفهمه

راست می گفت 

به دنبال پازل کتاب زیاد می خوند و سوالاتش موجب ایجاد شبهاتی می شد که همه رو به تردید وامی داشت

بزرگای ده به پدر ابوذر گفتن اون رو بفرسته مدرسه شبانه روزی شهر 

اون هم مجبور بود بره

فکر می کردند افکار منحرف ابوذر بچه ها رو از دین خارج می کنه

می گفتن داره رافضی میشه اون موقع نمی فهمیدم تا این که بزرگ شدم و فهمیدم شیعه رو رافضی می دونن

ابوذر رفت

طول نکشید که مادرش از غصه ی ابوذر دق کرد

تنها پسرش بود و تنها بچه اش

خبر به ابوذر رسید و اومد ده

اما دیگه فرق کرده بود

تازه دانشجو شده بود

و مهم تر از همه شیعه شده بود

برای عزاداری سنگ تموم گذاشت

با هم که صحبت کردیم می گفت حق رو پیدا کرده

می گفت از جهل اومده بیرون 

همون موقع بود که رهبر رو به من شناسوند

همون موقع از علی واسم گفت 

از دستای بسته و کوچه

 

بزرگای ده بودنش رو نمی تونستن تحمل کنن 

اونم واسه موندن نیومده بود

خواست پدرش رو با خودش ببره اما قبول نکرد

رفت 

رفت و آخرین دیدار ما بود

سال بعدش برگشت اما فقط پیکرش

رفته بود سوریه برای دفاع از حرم کسایی که باور داشت اهل بیت پیامبرند و پاک ترین افراد

شهید که شده بود وصیت کرده بود پیکرش رو برگردونند روستا

مردم می گفتن از دین برگشته است نباید دفن بشه تو روستا

اما با التماس پدرش کمی کوتاه اومدند

ولی قرار بود بدون سنگ قبر دور تر از بقیه دفن بشه که آتش دوزخی که واسه اونه گریبان بقیه رو نگیره

تنها کسی که ایستاد واسه اون که سنگ قبر شهید بگذارند واسش مولوی بود

اون عاشق رهبره و بر همین اصل کسایی که رهبر تایید می کنه رو تکریم می کنه

اصلا به خاطر همین من شدم گوش به حرفش

چون گوش به حرف سید علی بود

پدر ابوذر هنوز هست اما مریض توی خونه و تنهاست

و به خاطر از دین خارج شدن بچه اش شرمنده

 

اشک می ریخت و اشک می ریختم

نگاهش کردم

- تو هم باور داری از دین خارج شده

نگاهم کرد

- نه ولی جرات باور حقیقت رو نداشتم

هنوز هم تو ترس های خودم غرق ام

قرار من و ابوذر کشف حقیقت بود اما اون بی پروا رفت و من در حاله ای از ابهام و ترس گیر کردم

می دونم حق نیستم اما پذیرش حق جرات می خواد

بعد رفتنش یه سری کتاب برای من به ارث گذاشته بود یکیش بیت الاحزان بود

کتابی که مصور گذشت از جلوی چشمام

 

#راحیل

#در_این_حوالی

#رمان #ایرانی #سرگرمی #مدرن #متفاوت