🌹

هو سمیع

.

#قسمت_پنجاه

.

- به مادرم گفته ام در مورد شما 

خواست بیاد ببینتتون که ماجرای پیوند پیش اومد و گفتم صبر کنن یکم

چند بار خواستم بگم اما هربار به یه روشی مانع شدید

الان هم ببخشید یهویی گفتم

می دونم باید اول از خانوادتون اجازه می گرفتم

ادم گستاخ و بی ادبی نیستم

اهل رابطه با خانوما هم نیستم که خیلی این چیزا رو بلد باشم

ولی...

ولی دلم گیر کرده پای شما

می خوام اگه اجازه بدید مادرم بیاد با شما صحبت کنه

می گم روستا نه چون حالتون رو بد می کنه

می خوایم بریم دستگیرشون کنیم

دلم نمی خواد اذیت بشید

 

سکوت شد بینمون

بعد چند دقیقه بلند شد که بره سمت در

- خیلی ممنون که به فکرمید 

اما من باید بیام وگرنه تا اخر عمر نمی تون خودم رو ببخشم

راجع به اون قضیه هم اول پدرم باید رضایت بدن

 

لبخند زد و پاکت کتاب ها رو برداشت و رفت

داشت می رفت دل منم با خودش برد

عجیب بود واسم

کسی اینقدر تاحالا صداقت توی حرفاش حس نمی شد

تمام ماجرا های این مدت تو ذهنم مرور می شد و خنده ام می گرفت

خداییش با چه پرو بازی گفت من بگم دوسش دارم

پنج شنبه صبح اومد 

با دکتر صحبت کرده بود دکتر اجازه نداده بود

با رضایت شخصی خودم رو مرخص کردم

منتظر شد لباس بپوشم و برم پایین

چون من رو می خواست ببره ماشین شخصیش رو آورده بود و همکارش و سرباز با ماشین گشت بودند

-ببخشید ماشینم به اندازه ی ماشین پلیس خوب نیست اما نمی تونم ازش استفاده شخصی بکنم و شما رو ببرم

 

از اینقدر مقید بودنش ته دلم ریسه می رفت

نمی تونستم نگاهش کنم 

دلم هم نمیومد نگاهش نکنم

زیر چشمی

 

نگاهش می کردم

اما اون از خجالت سرخ شده بود و عرق می کرد

-آب شدین جناب سروان

هوا گرم نیس اونقدر

-درسته اگه سردتون نیست کولر رو بزنم

-نه سردم نیست اما اگه راحت نیستید من عقب بشینم

-نه لطفا همین جلو باشید

رسیدیم روستا

روستا در سکوت بود

جناب سروان و افراد رفتن پیش مولوی 

اما من ازشون جدا شدم که برم مزار ابوذر

رسیدم دیدم زیبا تر از قبله

نشستم سر مزار و عصای دستم رو گذاشتم زمین

اشکم مدام سرازیر می شد و چشمام رو تار می کرد

صدای پای کسی رو شنیدم که پشت سرم متوقف شد

-خواهر ، خوبی؟

برگشتم سعید بود

سرم رو انداختم پایین

نشست کنارم

-چرا خبر ندادی که زنده ای

می دونی چی کشیدم این مدت؟

می دونی همه ی ما چی کشیدیم

آرزو آب شده از اشک

تمام بچه ها هنوز سیاه پوش اند

احمد کم نبود که تو هم اضافه شدی

چرا خبرم نکردی

این بود رسم وفاداری

الان از سروان باید بشنوم

 

با چشمای گریون نگاهش کردم

- خجالت می کشیدم ازتون

فکر می کردید مرده ام بهتر بود

تمام زندگیتون رو به هم ریختم

احمد رو از خونواده اش گرفتم

باعث مرگ احمد منم

نمی تونم خودم رو ببخشم

- خواهر من احمد پای غیرتش و ناموسش وایساد

تو ناموس همه ی بچه های با غیرت اینجایی

این رو ابوذر نشون همه داد

ابوذر پای ناموسش وایساد،پای ناموس ال الله وایساد

مطمئن باش احمد جاش خوبه الان

چرا خودت رو سرزنش می کنی

- فکر می کردم ازم متنفر می شید

-چرا هم چین فکری کردی

- چون شهادت دادم همه ی ماجرا رو

به خاطرش سروان پدر و برادرت رو دستگیر می کنه

-هر کسی باید جزای اعمالش رو بده

اره پدرمه ،برادرمه، اما دلیل نمی شه تو رو مقصر بدونیم

اونا جواب اعمال خودشون رو می دن،کار تو هم اشتباه نبوده

خون احمد نبازد پایمال بشه

حداقل باید به خاطرش چشم ها بینا بشه

این لباس سیاهی که تن ماست به خاطر احمد نیست

احمد پای اعتقاداتش ایستاد

به خاطر توئه 

چون نتونستیم از چیزی که احمد سرش جونش رو داد محافظت کنیم

مطمئنم همه از برگشتنت خوشحال میشن

پاشو بریم

 

بلند شدیم و رفتیم سمت مزار احمد 

اونجا فاتحه ای خوندیم و رفتیم سمت روستا

من با عصا راه می رفتم و اروم 

هنوز کامل خوب نشده بودم

نزدیک مسجد که رسیدیم پدر و برادر سعید و دارو دستشون دستبند زده شده بودند که ما رو دید

جلو اومد

با خشم تو چشمام نگاه کرد

- تو باید می مردی، تو شومی

یک روز از عمرم مونده باشه نمی گدارم زنده بمونی

انتقام این بی ابرویی رو ازت می گیرم

سروان هلش داد و گفت ببرینشون

اونا رفتن اما من و سروان تو روستا موندیم

همه شون خیلی گرم خوشامد گفتن

با دستگیری اون چند نفر افراد معدود طرفدار اونها هم ساکت شدند

شب میلاد امام رضا بود

شب تولد من 

هرچند اهل تسنن بودن اما برای نشون دادن پیوند شیعه و سنی یه جشن کوچیک توی مسجد گرفتند

اینجا دو برادر ناتنی شیعه و سنی کنار هم قرار گرفتن

شاید تفاوت هایی باشه 

شاید مشکلاتی باشه

اما کشور مسلمان ما به اتحاد نیاز داره

اونقدر دشمنان مشترک زیاد داریم که لازمه کنار هم باشم نه مقابل هم

خوشحال بودم که اینجا هم خواست رهبری اتفاق افتاد اما هنوز تمان ناراحتی ها واسم وجود داشت

حالا دیگه داداش ابوذر من تنها نبود

همه ی جوونا الگوشون شده بود

ابوذری که قهرمانانه پای اعتقادش موند

توی مسجد مولوی عکس رهبر رو گوشه ی محراب زد

دلم واسه عکسش پر می کشید

می خواستم بیشتر بمونم اما سروان اجازه نمی داد

.

#راحیل

#در_این_حوالی

#رمان #ایرانی #سرگرمی #مدرن #متفاوت