🌹

هو سمیع

.

#قسمت_پنجاه و دوم

.

سلام کرد و جواب دادم

- خیلی غرق کتاب بودی نخواستم مزاحم شم

- نه کاش می گفتین ، این جوری خجالت زده شدم

بلند شدم برم سمت یخچال

- ببخشید دیگه اینجا بیمارستانه تجهیزات زیادی واسه پذیرایی وجود نداره

-چیزی لازم نیست اگه بیایی بشینی و یه گپ دوستانه بزنیم من راحت ترم

مامانش پسن بود اما خیلی با شعور و با شخصیت بود

می گن تا مرد سخن نگفته باشد،عیب و هترش نهفته باشد

مامانش حرف می زد یکپارچه هنر بود

حرفامون دو ساعت شد از همه دری حرف زدیم

از پسرش گفت از خانواده اش از ماجرای عاشق شدن خودش و از خودم ،شغلم،وضعیتم،خانواده ام پرسید

مدل مامانش جوری بود که تمام استرسم از بین رفت

عاشق مامانش شدم

بر خلاف خواستگار های دیگه نمی گفت عروس گلم

می گفت دختر گلم

و این بیشترین احساس صمیمیت رو به من می داد

- دخترم این پسر ما دو ،سه هفته ای هست که کلا رو هواست دیگه 

بالاخره این هفته زبون باز کرد که آره عاشق شده

نمی خوام الان جوابشو بدی خوب فکر کن

احساس ممکنه واسه همه به وجود بیاد

نمی خوام اگه حتی از پسر من خوشت نیومد و خواستی بگی نه واسه احساس عاشق شدن اون عذاب وجدان داشته باشی

اشتباه نکن من از خدامه تو دخترم بشی، همسفر و هم قدم پسرم بشی

اما درسته عشق مهمه ولی بیشتر از عشق عقلانیتش مهمه

نمی دونم چقدر از پسر من خوشت میاد یا بدت

اون عاشقت شده پس باید پای همه چیز وایسه،مرد و مردونه

اما دلیل نمیشه چون اون عاشق تو شده تو حتما جواب مثبت بدی خوب فکر هات رو بکن

خواستی حرفاتون رو بزنید با اجازه ی خانواده ات

البته من با مادرت امروز زنگ می زنم که قرار خواستگاری بگذاریم هرچه سریع تر

 

زد زیر خنده

-آخه پسرم مثل اسپند رو آتیش شده

تو خونه نمی دیدیمش الان اتو کشیده با دسته گل همش می بینیمش

خلاصه دل پسر منو بردی

الحمدلله خوب جایی اومده

اگه خواستم ببینمت هم به خاطر آشنایی بود هم این که پسر سر به زیر من می خواستم ببینم دلش گیر کدوم دختر خوشگلی شده

 

خندیدیم دوتایی

-الان پسرم بدونه اینا رو بهت می گم بهش بر می خوره اما تو تا هر وقت دلت خواست فکر کن سوال بپرس ازش ،امتحانش کن

اگه مرد زندگیت بود جواب مثبت بده

شاید تعجب کنی از مدل حرفم

اما به تجربه ای رسیده ام که اینجوری حرف می زنم

اگه تو از زندگیت راضی بتشی پسر من خوشبخته و اگه تو ناراضی باشی پسرم نمی تونه خوشبخت بشه حتی کنار عشقش

 

اینا رو می گفت و از خجالت سرخ می شدم

بعد کلی حرف بلند شد و بغلم کرد و رفت

 

وسط تمام کتاب های شهدا ،میون هر برگش گوشه ای از حرفای مامانش یادم میومد و لبخند می زدم

در واقع بیشتر از سروان عاشق مامانش شده بودم

و اگه عاشق مادر شوهر بشی یعنی خوشبختی

این حرف شاید خنده دار باشه اما میبینیم که خیلی از رابطه هابه خاطر مامانت اینجور و خانواده ات اونجور به هم می خوره ، پس حقیقتا خانواده ی فرد به اندازه ی خود فرد مهمن

 

یکی دو روز سروان نمی اومد سر پست بود اما هر روز تلفن می کرد

دو روز گذشت 

کتاب می خوندم کنار پنجره 

با یه دسته گل جلوی صورتش اومد تو

-خانوم دکتر به دادم برسید قلبم درد می کنه

-سلا جناب سروان

-مگه من اسم ندارم همش سروان می گید

اسمم امیر علی پازوکیه

-خب یعنی بگم آقای پازوکی

-مدل دیگه ای مگه نمی شه از اینم خوشم میومد

- هرچی فکر می کنم مدل دیگه ای نداره

 

منظورم رو فهمید دیگه ادامه نداد

 

گل رو داد دستم

- چشماتونو ببندید

-واسه چی

-می فهمید

-نکنه می خوای بکشیم

-سوال نپرسین 

دید چشمام رو نمی بندم ،چشم بند خوابی که کنار تختم بود رو برداشت و گفت جلوم که بزنم روی چشمم

 

چشمام رو که باز کردم یه بادکنک هلیومی قلب با یه جعبه هدیه دستش بود

شروع کردم به خندیدن

-چرا می خندی

-این کارا چیه اخه

-بهش می گن هدیه دادن

-اره ولی الان لزومی نداره

-دلم می خواست اذیتم نکنید دیگه

-اخه نمی تونم قبول کنم

-چرا می تونید

-اصن شاید جواب رد دادماونوقت چیکارش کنم

-دلتون میاد به من جواب رد بدید

-چرا دلم نیاد

سرش رو پایین انداخت

-به هر جهت واسه شماست چه جواب مثبت بدید چه جواب رد

-باشه ممنون

-خب حالا اصن بازش کنید شاید خوشتون نیاد

-خیلی با سلیقه کادو کرده اید از پسرا بعیده

-دست رو دلم نگدارید که دو روزه کادو می کنم خراب میشه پاره می کنم و دوباره از اول

 

هدیه رو گرفتم ازش و اون واسه خودش صندلی آورد کنار من

باز کردم

یه گوشی موبایل بود

- اصلا نمی تونم این رو قبول کنم

این خیلی گرونه

-باید قبول کنید

-اما حقوق چند ماهتونه

-مهم نیست شما که گوشی نداشتید، بیشتر از اینا هم واسه من.. .

 

از خجالت حرفش رو خورد

سیمکارت هام رو از لاشه ی گوشیم پیدا کرده بود

و توی گوشی گذاشته بود و حتی ثبت نامش هم کرده بود

معلوم بود حداقل یه هفته ی پیش خریده

-راستی مامانم که به مادر شما زنگ زدن قرار خواستگاری رو گذاشته اند

-چی؟؟؟؟

چرا پس هیچ کس به من نگفت

-اخه چه طور به شما می گفتن با کدوم تلفن

-حالا کی قرار گذاشته اند

-جمعه

-یعنی پس فردا

-بله

از تعجب دهانم باز مونده بود

.

#راحیل

#در_این_حوالی

#رمان #ایرانی #سرگرمی #مدرن #متفاوت