🌹

هو سمیع

.

#قسمت_چهل و ششم

.

دوباره همه چیز اومد جلوی چشمام

از جام بلند شدم

رفتم سمت سجاد

- خاله بود بیرون کمی باید حرف بزنیم من و عمو

 

سجاد از روی تخت پرید پایین و رفت بیرون

روی صندلی کنار تخت نشستم

سروان یه صندلی گذاشت نزدیک من و نشست

- هرچه زودتر بگی چی شده ما زودتر می تونیم اقدام کنیم و تو زودتر آروم میشی

خودت رو از این عذاب وجدان راحت کن

هیچی تقصیر تو نبوده

- اگه بگم همه ی اونا از من متنفر می شن

آرزو ، سعید ، مولوی، احمد ،ابوذر

 

زدم زیر گریه

- مطمئن باش این اتفاق نمی افته

تو اون روستا هیچکس حرف نمی زنه

برای اینکه بدونی می گم

همه ی اونا فکر می کنن واقعا تو مردی

ما هم چیزی نگفتیم تا بتونیم به سر نخ هایی در مورد این قضیه و موارد مشکوک قبلی پی ببریم

مولوی سعید ارزو و تمام اونایی که تو نگرانی ازت متنفر بشند واست مراسم ختم گرفتند

جسدی نبود اما خبر تصادف و مرگ تو همه جا توی روستا پیچید

جوونای اون روستا الان سیاه پوش دو نفرن

تو و احمد

گریه ام شدت گرفت ولی شروع کردم به گفتن 

گفتن تمام ماجرا

بلند شد بره

- خانوم دکتر باید تو دادگاه هم شهادت بدی

حرف هام رو ضبط کرده بود 

سرم رو به نشونه ی جواب تکون دادم

داشت از در می رفت بیرون

- منم با شما میام

- کجا؟

- روستا

 

چند روز گذشت 

راه رفتنم بهتر شده بود

جمعه صبح بود که دوباره با سجاد زدیم بیرون تا هنوز کسی نیومده تو حیاط خلوت بازی کنیم 

چون وقتای دیگه بدون چادر سختم بود بیرون برم

پرستار و نگهبان هم دیگه گله نمی کردند

این دفعه با پای خودم بدون کمک می خواستم برم

مثل بچه هایی بودم که بعد تاتی تاتی کردن و زمین خوردن ها خووشون تازه می خوان راه برن

 

سجاز زود تر دوید بیرون

ولی غیب شد

در برقی بود

تا در باز شد خیس شدم

شوکه ایستاده بودم

که جیغ کشید و فرار کرد

دو تا ادم شیطون جیغ جیغو هم بازی هم شده بودند 

اما بودن اون افسردگی من رو بدون درمان به شدت بهبود داده بود واسه همین دوز دارو ها رو دکتر خیلی کم کرده بود

 

بعد کلی بازی کردن خیس بودم اما سجاد خیس نشده بود 

شلنگ رو برداشتم خیسش کنم

-آب بازی می کنید؟

همین واسه جیغ کشیدن من کافی بود

- آروم باشید منم

عصبانی نگاهش کردم

- نمی گید سکته می زنم؟

-هر روز وقتی میام فکر نمی کردم صدام رو دیگه نشناسید، نمی خواستم بترسونمتون

- من خیلی هم با هوشم ولی امروز جمعه است

- در باهوش بودن شما که شکی نیست اما بین شناخت صدا و روز هفته رو نمی دونم چه ارتباطی هست

- به خووشون مربوطه که رابطشون چیه

- اون که صد در صد ولی ارتباطشون با هوش شما چی میشه؟

هم می خواستم بخندم هم عصبانی بودم

اخمی تو پیشونیم انداختم

- دیشب فکر کنم شامتون شور بوده

اولش نفهمید چی شده بعد زد زیر خنده

- نه اتفاقا بی نمک بود

- فکر نمی کنم امروز با روز های قبل فرقی داشته باشه

-اتفاقا فرق داره

-اونوقت چه فرقی

-خب یکم به من نگاه کنید

-نگاه کردنم نمیاد

- ای بابا.

نگاه کردن ساده که مشکلی نداره

- خب که چی؟

- اگه متوجه نشدید فکر کنم بین همون موارد قبلی و هوش شما جدا یه ارتباطی باشه

- هرچی تو دلتون بهم گفتید خودتونید

زد زیر خنده 

خنده هاش عصبانی ترم می کرد

 

- راستی کسی بهتون گفته خیس که می شید وحشتناک تر می شید

قشنگ از سرم دود بلند می شد

چشمام رو تنگ کردم و بهش زل زدم

با صدای بلند می خندید اما با دیدن عصبانیتم توی چشمام دستش رو گذاشت جلوی دهنش اما هم چنان می خندید

-حیف که نمی شه..

- حیف که چی؟

-حیف که نمی شه بلایی سر شما آورد جرم محسوب میشه

- ارتباط بین روز ها همین بود دیگه 

امروز فرقش تو اینه که با لباس شخصی اومده ام یعنی سر پست نیستم

- اهان یعنی نی شه الان شما رو کشت؟

- کشتن نه ولی چون شمایین به خاطر روح پر چین و چروک و قیافه ی وحشتناکی که الان به خودتون گرفته اید اجازه می دم 

حرصم رو بیشتر در می آورد

- پس شما لطفا یه بار دیگه جمله تون در مورد خیس بودن من رو تکرار کنید

- با کمال میل

وقتی خیس میشید خیلی وحشتناک تر می شید

 

انگشتم رو زیر بینی ام گذاشتم و سرم رو پایین انداختم

-آهان

پشت بهش کردم و چند قدم ازش دور شدم

پشت سرم قدم برداشت

-چی شد؟

برگشتم سمتش اما تو دستم شلنگ اب بود و جهتش تو صورتش

یه لبخند ژکوند زدم

- چیزی نشده فقط خیس شدین

لبخند ژکوندم رو تو صورتش ادامه دادم

و اون خیس خیس نگاهم می کرد

کم کم از شوک در اومد و خندید

 

گل رو گرفت جلوم

سرم رو کج کردم و با چشپای تنگ اماده به خیس کردن دشمن نگاهش کردم

-اول اون مدرک جرم رو بگذارید کنار تا توضیح بدم

 

شلنگ آب رو کنار حوض گذاشتم 

-منتظرم

-می گم نمی خواهید برید داخل سرما می خورید ها

-ترجیح می دم وحشتناک باشم

 

داشت تفره می رفت از حرف زدن که سجاد شروع کرد به خیس کردن دوتامون باتفنگ اب پاش

گل رو گذاشت یه گوشه و دوید سمت سجاد و بازی کردن

 

.

#راحیل

#در_این_حوالی

#رمان #ایرانی #سرگرمی #مدرن #متفاوت